۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

مادر عزيزم سلام



مادر عزيزم سلام 
نمی پرسم چطورین ؟چون از احوالتون خبر دارم .فقط نمی دونی چقدر الان به وجودت نیاز دارم که به سئوالهام جواب بدی .
مادرم هنوز نفهمیدم چرا وقتی چهار سال و نیمه بودم وهمگی با هم رفتیم به دیدن کاخهای با شکوه شاه ،(وای که چقدر زیبا بودن یادته؟)
یدفعه دو سال و نیم اونجا گم شدیم و وقتی دنبالت می گشتم فهمیدم که اونجا اسمش دیگه کاخ نیست وپروشگاه ست.!!
چون همه اونهایی که مثل ما اومده بودن هر روز اونجا بودن؟؟!!
نمی دونم چرا ؟فقط چند ماه یه بار پیدات می کردم؟!چرا مثل قفس ،تقسیم بندیمون کردن ؟
چرا وقتی به زور قبول کردی زن عمویم بشی ،برگشتیم خانه ؟!
یعنی بنیاد شهید اینقدر نگران جوانی تو وبی پدری ما بود؟؟
می دونی مادرم اگه ماهی بودی از اشکهایی که این سی سال هر روز برای مددکارا می ریختی ،الان برای خودت دریایی داشتی!چی می خواستی ازشون ؟
می خواستی یک عمر زندگی اجباری رو پس بدی یا خودتو پس بگیری ؟
اونها حتی می گفتن ،دیوانه ای ؟!البته راست می گفتن ،چون فقط تو یادت می رفت که غذای زالو چیزی جز خون نیست وتو هر روز برایشان خون گریه می کردی ..
سی سال هر روز می رفتی ،ولی نمی دانم چرا هر روز نا امیدتر از دیروز بودی؟
تو به آنها امید می دادی یا اونها از تو امید می گرفتن.
تو هیچ اختیاری تو زندگیت نداشتی ولی اختیار تام داشتی تا اجازه بدی دشمنانت ذره،ذره به جرم زن بودن تو را امید وارتر از همیشه به قتل برسانند.
آه ه ...
خلاصش کنم مادرم ،نگران ودلتنگ همه خستگی هاتم.کاش اینجا بودی تا مثل همیشه ذهنمو پرت کنی از زنجیری که به گردن داری واجازه ندی بفهمم که ما برهنه خوشحالیم ،چون ما اجزای اصلی توَهم بنیاد شهیدیم و ،وظیفه داریم این توَهم رو بزرگ تر کنیم .چون مردم کشورمان ما را به سبب این تراژدی خوشبخت می دانند.
نمی دانند که ما هم زیستی مسالمت آمیز با زالو رو درون برکه ی کشورمان خوب یاد گرفتیم.ولی مادرم من دیگه نمی خوام منبع زالو باشم ،می خوام کسی باشم که راه برکه را باز کنم تا شاید آبی زالوها را با خودش به جای دیگری ببرد.
چون می دانم ما می تونیم فرار کنیم ،ولی نمی تونیم از دیده زالو پنهان بشیم!
به امید فردایی روشن تر
دخترت زهرا

 

کشور عزیزم سلام!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر