۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

آنارشیسـم و سیاسـت بنیـادستیز


mandegarبخش نخست
 سائول نیومان
برگردان: عباس شهرابی فراهانی

سیاست بنیادستیز [رادیکال] یقیناً با تغییر سر و کار دارد، اما برعکسِ شعارهای مبهم و توخالیِ احزاب سیاسی، سیاستِ بنیادستیز بر این مدعاست که تغییر واقعی ممکن نیست از طریق نظامِ رسمیِ قدرت و نماینده‌گی به‌دست آید؛ بلکه این تغییر باید از بیرونِ این حوزه محقق شود. میفهمم که این موضع مرا در مخالفت با بسیاری از افراد قرار میدهد، حتا آنان که در جناح پیشروِ سیاست قرار دارند. برخی اشخاص (لیبرالهای چپگرا و سوسیال دموکراتها) خواهند گفت که نظام سیاسی نماینده‌گی به هیچ‌وجه کامل نیست ـ در واقع نقصهایش بسیار و ژرفاند ـ ولی با این وجود میتوان از آن برای اجرای اصلاحات شدیداً موردنیاز ـ مانند اقدامات برابری‌خواهانه و بازتوزیع گرانه، یا قاعده‌مندی بهتر بازارهای مالی ـ بهره برد. دیگران (مارکسیستها، لنینیستها، که البته امروزه دیگر تعداد چندانی از آنها وجود خارجی ندارند) خواهند گفت که تغییر اجتماعی و اقتصادی واقعی تنها از طریق شکل انقلابیِ سیاست محقق میشود؛ اما این امر مداخلة یک حزب پیشگام را به دنبال دارد که قدرت را در دست میگیرد و از ساختارها و سازوکارهای دولت برای تحقق تحول اقتصادیِ جامعه استفاده میکند (سپس، فرض بر این است که دولت محو میشود، با این وجود تجربة تاریخی دقیقاً خلافِ آن را ثابت کرده است). هر دوی این مواضع ـ هر قدر متفاوت باشند ـ درون پارادایمِ دولت عمل میکنند؛ به دولت به مثابة ابزاری برای عملی کردن تغییر اجتماعی نگریسته میشود.
در مقابل، موضعی که من میگیرم، نزدیک به آنارشیسم [سروری‌ستیزی] است. به آنارشیسم همواره به عنوان آموزهیی انحرافی نگاه شده است، حتا (و به‌ویژه) از سوی چپ‌گرایان. به لحاظ تاریخی، آنارشیسم هم به عنوان یک فلسفه و هم به عنوان یک کنشورزی انقلابی به حاشیه رانده شده است: اخراج میخائیل باکونینِ آنارشیست از انترناسیونال اول در سال ۱۸۷۲ ـ اخراجی که به تحریک مارکس، پس از مجادلهیی طولانی و تلخ دربارة تاکتیکهای انقلابی، صورت گرفت ـ پایان غاییاش را در کشتار ملوانان لیبرتاری¬ینِ (آزادی‌خواه/آزادی‌گرا/آزادخواه) کرونشتات توسط تروتسکی در سال ۱۹۲۱ یافت.
چه چیزِ آنارشیسم این‌قدر تهدیدکننده بود؟ چالشی که آنارشیستها برای سیاست بنیادستیز به وجود آوردند، چه بود؟ امروزه آنارشیسم برای ما چه درسهایی دارد؟ برای پاسخ به این پرسشها، باید از نزدیک‌تر نگاهی به سیاست بنیادستیزِ امروزین بیندازیم. مجادلة من در این‌جا این است که ـ برخلاف آن‌چه بسیاری ادعا میکنند ـ زمان، زمانِ یأس و دستلرزههای شبهرادیکال نیست. به جای آن، ما شاهد جدایی شمار بسیاری از مردم از شیوههای سنتی کنشورزیِ سیاسی، و پروراندن یا بازپروراندن کنشهای سیاسیِ آلترناتیو (بدیل) یا خودمختارتر هستیم. این کنشهای سیاسی، پیرامون مشارکت در ساختارهای سیاسی رسمی متمرکز نشدهاند ـ در حقیقت، آنها بیانگر تردیدی آشکار و انکارِ این نظم و ترتیبها و نهادها هستند. به باور من، امروزه سیاست بنیادستیز به‌طور روزافزونی در حال آنارشیستی شدن است و آرزوی خودمختاری بزرگ‌تری را از قدرت سیاسی در سر دارد.
چرا شمار رو به افزایشی از مردم در حال شکورزی نسبت به قدرت هستند؟ به نظر میرسد درک رو به رشدی وجود دارد از اینکه حکومتها ـ حتا آن‌هایی که به شکل دموکراتیک انتخاب شدهاند ـ دیگر نمایندة آمال مردمان و پاسخ‌گو به مردم نیستند. آیا این شکاف مطلق میان مردم و قدرت هنگامی که حرکت نمادین شگفتانگیز میلیونها نفر از مردم در سراسر جهان که در سال ۲۰۰۳ علیه تصمیم حکومتهای‌شان برای شرکت در جنگ عراق اعتراض کردند، از سوی نخبه‌گان سیاسیشان با بیتفاوتی و تحقیر مطلق مواجه شد، آشکار نشد؟ در انگلستان، حکومت دقیقاً از اعتراضات به عنوان بهانهیی برای ممنوع کردنِ اعتراضات سیاسی تا شعاع یک کیلومتری پارلمان انگلیس در وست مینستر (West Minster)، استفاده کرد. به نظر میرسد، منظرة معترضین پُرسروصـدا و شورشی، برای اعصاب لطیفِ (یا وجدانهای گناه‌کار؟) نماینده‌گانِ سخت‌کوشِ ما، این خادمین خسته‌گی‌ناپذیر به خیر عمومی!، بسیار گسترده بوده است. آیا پارلمان انگلیس در وست مینستر ـ کُرسیِ شکوهمندِ دموکراسی ـ با نیروهای پولیس مسلح، دوربینهای نظارتی و استحکامات بتونیاش، به شکل روزافزونی به یک قلعة محصور شباهت پیدا نمیکند؟ آیا این مسأله نمادِ اهانت به و در عین حال هراس از مردم، و کوششی برای بیرون نگه داشتن مردم از قدرت، نیست؟
این مسأله شاید شگفت‌آور نباشد. همان‌طور که نظریه‌پردازانِ نخبه‌گان (elite theorists) همواره به ما گفتهاند، رژیمهای دموکراسی در حقیقت سازوکاری هستند که با آنها نخبه‌گان سلطة خود را همیشه‌گی میکنند. به این مسأله “قانون آهنین اُلیگارشی [اندک‌سالاری]” میگویند. این اصطلاح را سندیکالیست (یک اتحادیه‌گرای لیبرتارین) و جامعه‌شناس آلمانی، روبرت میشلز (۱۹۶۲)، برای شرح عملکرد احزابِ سوسیالیست در اروپای اوایل قرن بیستم، به کار برد. حتا پس از آن، حس یأسی در میان بسیاری از بنیادستیزان (رادیکالها) دربارة کنشورزیهای جناح چپ رسمی، به‌خاطر خیانتشان به جنبشهای طبقة کارگر، اقتدارگرایی و ساختارهای سازمانی سلسلهمراتبیشان، وجود داشت.
تصور کنید کسی مثل میشلز (۱۹۶۲) چه تفسیری از احزاب سوسیال دموکرات امروزی میکرد ـ تصور کنید چه تفسیری میکرد از یک موجود معیوب و هیولایی مانند حزب کارگر جدید (New Labour)، که با نولیبرالیسم جهانی و امپراتوریِ امریکایی همدست است و انگیزة بیرحمانهتر و سرکوبگرانهتری برای امنیت، نظارت و کنترول اجتماعیِ بیشتر دارد. نه حزب کارگر در انگلستان و نه احزاب سوسیال‌دموکرات در هر جای دیگر، به جز اقتدارگرایی بیشتر، چیزی برای ارایه به ما ندارند. با رها کردنِ حتا معتدلترین اقدامات برای اصلاح نظام سرمایهداری، تنها حوزهیی که چنین احزابی میتوانند در آن مداخله کنند ـ تنها حوزهیی که میتوان دید آنها در آن کاری انجام دهند (و توجه کنید که واژة “اصلاح” چه‌قدر برای گفتمان کارگر جدید مرکزیت دارد) ـ تشدید کنترول و نظارت دولتی است. حکومت‌ها، پشت نقاب جنگهای اجتماعی علیه جرم، انحراف، رفتار “ضد اجتماعی”، مخالفت سیاسی، تقلب رفاهی یا تروریسم، از هر فرصتی برای افزایش قدرت دولت به منظور جاسوسی کردن از ما، متوقف کردن و بازرسیِ ما، بازداشت کردنِ ما بدون اتهام، کنترولِ ارتباطاتِ الکترونیکیِ ما، فضولی در و قاعده‌مند کردنِ تمامی جنبههای زنده‌گیِ ما ـ از شیوة تربیت فرزندانمان گرفته تا شیوة بیرون گذاشتن سطلهای زباله برای جمع آوری، تا به کار بستن آن‌چه ما حقوق و آزادیهای سیاسی بنیادین خود میدانیم ـ استفاده میکنند. هر روز صبح که در مسیرم به سمت محل کار، از بخش محلی خود، لویشام (Lewisham) (منطقهیی حومهیی در جنوب شرق لندن) عبور میکنم، از کنار پوسترهای بیشمارِ نهادهای حکومتی میگذرم که چیزی مثل “ما در حال محاصره کردن هستیم” بر آن نوشته و حاوی تصویر یک “متقلب رفاهی”ِ کلیشهیی است که به صورت یک زن بیریخت، بدپوش و سنگین‌وزن یا مردی با چهرة دروغ‌گویانه که تصویر یک هدف نیز به او اضافه شده، نمایش داده شده است. آیا این نوع تبلیغات سخت‌گیرانه ـ که من مثال‌های فراوانی از آن را روزانه در لندن میبینم؛ تازه اگر دوربینهای نظارتیِ همیشه حاضر و دیگر نشانههای کنترول اجتماعی را ذکر نکنیم ـ به‌راستی با تبلیغاتی که در رژیمهای توتالیتر یافت میشود، مترادف نیست؟ یک بار دیگر، ما در مقام یک جامعه فراخوانده شدیم تا چندین “دشمن طبقاتی” را محاصره کنیم ـ نه دیگر بورژوازی، بلکه آن‌چه مارکس لومپن پرولتاریا میخواند. هدف چنین تبلیغاتی عبارت است از بازسازی نمایی از وحدت اجتماعی ـ یک هویت اجتماعی پایدار ـ از طریق طرد و هدف گرفتنِ بسیاری از دشمنان اجتماعی، مانند بزهکار جوان، متقلب رفاهی، مهاجر غیرقانونی، منحرف جنسی، یا تروریست مسلمان. هم‌چنین، هدف آن دور کردن توجهات از شکستهای حکومت و ناتوانی آن در جلوگیری از جابه‌جاشده‌گیهای اجتماعیِ ناشی از بازارهای سرمایه داری است.


 

mandegarبخش دوم

اقتدارگرایی دولتی و قدرت پولیسی از زمان اعلامِ “جنگ علیه ترور” تا کنون، افزایش یافته است. تحت واژة همیشه حاضرِ “امنیت”، آن‌چه پیشتر در یک نظام لیبرال‌دموکراتیک تصورناپذیر دانسته میشد ـ حبس بدون محاکمه و استفاده از فنون “بازجویی سخت‌گیرانه” ـ اکنون به اعمالی رایج بدل شدهاند. نباید فرض کنیم که “امنیت” یک ایده به لحاظ سیاسی خنثا یا بیخطر است ـ چیزی که صرفاً ما را از هجوم خارجی در امان نگه میدارد. امنیت، یک ایدیولوژی است؛ یک ایدة بنیادگرایانه است که در کنار آن، هر دغدغة دیگری فرعی است؛ منطقِ آن بیرحمانه و بیقیدوبند است ـ ما هرگز نمیتوانیم به میزان زیادی، امنیت داشته باشیم. آیا ندیدهایم که این اقداماتِ امنیتی نه صرفاً علیه مظنونین تروریستی، بلکه ضد هر کس دیگر، از معترضین گرفته تا کسانی که فرزندان‌شان را به مدارسی بیرون از محدودة پذیرش آنها میفرستند، و حتا ضد بانکهای ایسلندی به کار برده میشوند؟
تنها چیزی که امروزه حکومتها برای ارایه دارند، امنیت بیشتر، و به همین میزان ناپسند، پدرسالاریِ بیشتر است. امروزه، حکومتها ـ و باز هم حکومتهای به اصطلاح سوسیال‌دموکرات در این زمینه بدتر از بقیهاند ـ به “مقابله” (واژهیی که به آن عشق میورزند!) با “شراب‌خواریِ نوجوانان” و “اپیدمیِ چاقی” مشغولاند. بدن، به خودی خود، به پایگاهی برای گسترش قدرت بیش از حد دولت بدل شده است؛ پدیدهیی که در آن برنامة تلویزیونیِ مزخرف دربارة “موقعیتهای پزشکی خجالت‌آور” بازتاب و تجسم یافت. فیلسوف فرانسوی، آلکسی دوتوکویل (۱۹۹۴: ۶۶۷)، در بررسی خود دربارة دموکراسیِ امریکایی در قرن نوزدهم، از استبدادی جدید سخن میگوید، “قدرتی عظیم و حراستکننده” که بر فرازِ تبارِ انسانها میایستد و آنان را در وضعِ کودکیِ همیشه‌گی نگه میدارد و “سرتاسر حیات اجتماعی را با شبکهیی از قواعدِ ریز و پیچیده که هم جزیی و هم یک‌نواخت هستند” میپوشاند. امروزه میتوانیم دریابیم که این قدرتِ “حراستکننده” در جوامعی مانند جامعة ما، که در آن ترکیبِ نظارتِ دولتی و پدرسالاری، ما را در بنده‌گی و وابسته‌گیِ همیشه‌گی ـ وضعیتِ کودکیِ دایمی ـ نگه میدارد، کارساز واقع شده است. همة ما اصطلاح “دولتِ پرستار” را شنیدهایم ـ این ایده که دولت نقش والدین را بر عهده گرفته است و با ما مانند کودکانی رفتار میکند که به راهنمایی و نظمی انعطاف‌ناپذیر نیاز دارند. زمان آن فرا رسیده که این اصطلاح را از دست روزنامههای قطعِ کوچکِ (tabloid newspapers) متعلق به جناح راست نجات دهیم و آن را برای جناح چپِ بنیادستیز (رادیکال) به کار ببریم. ما دیگر نباید دولت را به مثابة بخشی از راهکار بدانیم، بلکه باید آن را به عنوان بخشی از مشکل بنگریم ـ و من فکر میکنم امروزه تحققِ این امر برای بسیاری از مردم آغاز شده است. البته، همان‌طور که توکویل به آن اشاره کرد، ما یک نوع وابسته‌گی به قدرت را نیز ایجاد کردهایم: سلطة دولتی صرفاً آشکارا و از بالا به پایین نیست، بلکه یک مسالة سیاسی خُرد نیز است، به این معنا که خود را، در سطحی خرد، وارد بافت اجتماعی میکند و یک نوع وابسته‌گیِ روانی به قدرت، حتا تمایلی در فرد برای خودسرکوبی، پدید میآورد. این یکی از موانع عمدهیی است که سیاست بنیادستیز باید با آن دست‌وپنجه نرم کندـ جلوتر به این موضوع باز میگردم.
با این حال، نشانهها امیدوارکننده هستند. استدلالهای من تا بدین‌جا این بوده است که سیاست بنیادستیز نباید هیچ معاملهیی با دولت و با دموکراسیِ نماینده‌گی داشته باشد ـ دموکراسیِ نماینده‌گی به‌راستی تشریفاتی است که به‌طور نمادین سلطة دولتی را مشروعیت میبخشد و قانون آهنین اُلیگارشی را تأیید میکند. این نارضایتی از دموکراسیِ نماینده‌گی با افول کلیِ سطوح رأی‌دهنده‌گان که در بسیاری از جوامع رخ داد، مشخص شد ـ امری که ضرورتاً نباید آن را به معنای کنار نهادنِ سیاست تفسیر کرد، بلکه میتوان کنار نهادن گونة بسیار محدود و خاصی از سیاست را از آن استنتاج کرد. در جای مناسب خود، مردم در حال سیاستورزی به شکلی متفاوت هستند و شیوههای متفاوتی از کنشورزی سیاسی را به کار میبرند ـ از جمله اعتراضات و جنبشهای اجتماعیِ گسترده، و هم‌چنین شکلهای ابتکاریترِ سیاست مانند انجمنهای اجتماعی؛ عملِ مستقیم (برای مثال، علیه تأسیسات تسلیحاتی، اردوگاههای بازداشت پناهنده‌گان، آزمایشگاههای زیست‌پزشکی، مزارع غذاهای دست‌کاریشدة ژنتیکی)؛ نمایشهای هزل‌گویانه و دیتورنُمان (detournement) (شکلی از واژگونسازیِ فرهنگی که شامل فنونی مانند ضد-تبلیغ (ad-busting) به عنوان شیوة بیاثر کردن پیامهای سلطه‌جویانة سرمایهداری و جلبِ توجهات به جامعة معاصر از طریق اجرای نمایشهای آلترناتیو)؛ “مناطق خودمختار موقت” (TAZs) (کنشها و نمایشهایی که در آن نظم موجود به طور موقت معلق میشود و امکان تجربة اشکال جدیدی از آزادی فراهم میشود)؛ بنا نهادن جماعتهای خودمختار دایمی؛ وبلاگ‌نویسیِ انترنتی و مراکز رسانهیی آلترناتیو؛ هک کردن کمپیوتری و اشکال گوناگون خراب‌کاری (در این‌جا تنها میتوانم حس ترس و موافقت خود را نسبت به مرد جوانی که در سال ۲۰۰۷ در انگلستان به خاطر شرکت داشتن در یک پویشِ بمبارانِ نامهیی علیه آن‌چه وی آن را “جامعة نظارتی” میدانست، ابراز کنم؛ چه کسی حق دارد حملة کم‌قدرت، منفردانه و خشن وی را علیه جامعهیی که به‌طور روزافزون به یک زندانِ عظیم و با فن‌آوری بالا تبدیل میشود، تحقیر و به عنوان عملی ناشیانه محکوم کند؟).
برخی از این کنشها در بسیجهای گستردهیی که در سالهای اخیر علیه اجلاسهای جی ۸ (G-8) و سازمان تجارت جهانی (WTO) دیده‌ایم، نمایان شدهاند. سایر این کنشها، کمتر آشکارند و بیشتر همه‌روزه و دیدهنشدنی هستند، اما با این وجود، به همان میزان اهمیت دارند.




mandegarبخش سوم و پایانی

من بر این باور نیستم که این شیوههای نوین به خودی خود جهان را تغییر میدهند ـ با این حال، باور دارم آنها در سطوح کوچک موثرند، یا حداقل ممکن است در آینده موثر باشند ـ یا اینکه چالشبرانگیز نیستند. اما با این حال، آنها شیوة جدیدی از سیاستورزی را ارایه میدهند و برای ما یک زبانِ سیاسیِ نو فراهم میکنند. اینکه آنها برای نظمِ کنونی تهدیدآورند را میتوان در حضور گستردة پولیس و اقدامات امنیتی که در این اجلاس‌ها گسترش مییابند، دید. زیرا اربابانِ سیاسی و اقتصادیِ جهانِ ما آشکارا نگران چیزی هستند.
آن‌چه نظر مرا دربارة این اشکال جدید سیاست جلب میکند این است که آن‌ها ماهیتاً آنارشیستی هستند ـ در حقیقت، این کیفیتِ آنارشیستی توسط بسیاری از اشخاص تأیید شده است (برای مثال بنگرید به گریبر، ۲۰۰۲؛ گوردون، ۲۰۰۸). این را میتوان به شکل‌های بیشماری رؤیت کرد. اولاً، همان‌طور که بحث کردم، این شکلی از سیاست است که دولت را نفی میکند و خارج از محدودة ساختارهای سیاسیِ نماینده‌گی عمل میکند: کنشورزان علاقهیی به شرکت در انتخابات یا به کسب قدرتِ دولتی ندارند. این موجب نمیشود آن‌ها از دولت مطالبه نداشته باشند ـ مطالباتی که در عین حال خودِ حاکمیت دولت را به چالش میکشد. برای مثال، مطالبة پایان دادن به نظارتِ پولیسیِ بیرحمانه بر مرزها و بازداشتِ پناهنده‌گان و پناه‌جویان، در عین حال حاکمیتِ دولت بر قلمروِ ملیاش را نیز زیر سوال میبرد، هم‌چنین توجهات را به تناقضِ مرکزیِ سرمایهداریِ جهانی جلب میکند: این امر که سرمایهداریِ جهانی جریانِ آزاد کالاها و سرمایه را به بیرون از مرزها تشویق میکند، در حالی که سنگینترین محدودیتها را بر جابه‌جاییِ اشخاص اِعمال میکند. ثانیاً، در ساختارهای سازمانی و کنشهای واقعیِ بسیاری از این جنبشهای بنیادستیز، تأکیدی بر عمل مستقیم و تمرکززدایانه و تصمیمگیریِ مردمی و از پایین وجود دارد. این شکلی از سیاست، بدون یک حزبِ پیشگام، بدون وجود شخصی در نقشِ رهبری، است. گاهی اوقات، این امر چالشبرانگیز و ناجور از کار درمی-آید، به ویژه هنگامی که عمل هماهنگ مورد نیاز است ـ اما به طور کلی، من این انکارِ سلسله‌مراتب، رهبری و اقتدار را امری خوشایند تلقی میکنم. مسالة مذکور این ایدة آنارشیستی را در پی دارد که هر انقلابی علیه قدرت سیاسی باید در صورت و در هدف لیبرتاری‌یَن باشد؛ اینکه پروژهیی که خواهان براندازیِ قدرت از طریق وسایلِ اقتدارگرایانه است ـ مانند ایدة یک پیشگامِ حزبیِ لنینیستیِ متمرکز ـ به‌زودی در دام قدرت فرو میافتد و صرفاً به همیشه‌گی بودن آن خاتمه میدهد. ثالثاً، این سیاست بنیادستیزِ نوین هم از سیاستِ نبردِ طبقاتیِ مارکسیستی و هم از سیاستِ هویت (identity politics) که طی دهههای ۸۰ و ۹۰ میلادی جریان مسلط بود، فراتر میرود. این یک سیاستِ طبقهمحور به معنای سنتی کلمه نیست، زیرا به نسبت موارد صرفاً اقتصادی (حتا آنهایی که اغلب به سرمایهداری جهانی مربوطاند) محدودة بزرگ‌تری از مسایل را در بر میگیرد ـ مانند محیط زیست، قدرت دولتی، خودمختاری، حقوق بومیان، وضعیت مهاجرانِ “غیرقانونی” و مواردی از این قبیل. از سوی دیگر، این سیاست، سیاستی مبتنی بر ابرازِ یک هویت ـ فرهنگی، قومی، مذهبی، جنسی ـ نیست؛ شناختی وجود دارد مبنی بر اینکه یک هویتِ متفاوت، به خودی خود، نظامِ قدرت را تهدید نمیکند (سرمایهداریِ دولتی نظامی است که میتواند تفاوت هویتی را تا حد مشخصی سازگار کند ـ در واقع، حتا فعالانه آن را تأیید میکند، و تمایزات جنسی، قومی و مذهبی را، تا جایی که از حد مشخصی تجاوز نکنند و غیرسیاسی باقی بمانند، ترویج میکند). در حقیقت، ادعای من این است که سیاست بنیادستیزِ آینده، بیشتر به سیاستِ ناهمسانسازی (disidentification) بدل خواهد شد، که منظور من از آن نه صرفاً زیر سوال بردن سادة هویتهای استقرار یافته، بلکه نوعی کنارهگیری از نظام قدرت است. برای روشن شدن این موضوع، قصد دارم مفهوم “شورش” نزد فیلسوفِ اگزیستانسیالیستِ قرن نوزدهمِ آلمان، ماکس اشتیرنر (Max Stirner) (1953: 280)، و معنای متفاوتی را که با انقلاب دارد، پیش بکشم:
هدف انقلاب، نظمی جدید است؛ شورش دیگر ما را به سوی تحت نظم قرار گرفتن نمیبرد، بلکه ما را به سمت نظم و ترتیب دادن به خودمان رهنمون میشود، و هیچ امیدِ درخشانی به “نهادها” ندارد. شورش، نبردی علیه تشکیلات نیست، زیرا اگر کامیاب شود، تشکیلات به خودی خود نابود میشود؛ صرفاً عملکردی است که مرا از تشکیلات بیرون میکشد.
آن‌چه اشتیرنر در این‌جا به آن میرسد این است که رابطةما با قدرت بیش از آن‌چه ما تصور میکنیم پیچیده است، اینکه ما یک سرمایهگذاریِ روانی در قدرت کردهایم و حتا تمایلی به سلطه داریم که باید پیش از آزاد کردن خودمان، آن را از میان ببریم. بنابراین، نه تنها شورش، تمایلی به پیمودن راهِ نهادها ندارد ـ چنانکه انقلاب مایل است ـ بلکه می‌توان آن را به عنوان نوعی عصیانِ شخصی، تلاشی برای بیرون کشیدنِ خودمان از بند قدرت، دید. شورش میتواند اشکالِ متعددی به خود بگیرد ـ در حقیقت، شورش‌های متعددی در سطح زنده‌گی روزمره وجود دارد. با این وجود، یکی از مهمترین شورشها، آزمودنِ کنشهای سیاسیِ آلترناتیو (جایگزین/بدیل) و شیوههای زیستنی است که تحت قاعده‌مندی دولت قرار ندارند: به عبارتی دیگر، نشان دادنِ این امر که زنده‌گیها و جماعتها را میتوان بدون مداخلة دولت، زیست و سامان‌دهی کرد، خود یک نوع رهایی از قدرت دولت است. این گریز از سیاست نیست ـ بلکه دقیقاً برعکس است: این یک کنارهگیریِ فعال است که اساساً اقتدارِ نمادینِ دولت را زیر سوال میبرد. قدرت دولت بر ما به شناختمان از این قدرت (به رسمیت شناختن این قدرت از سوی ما) بسته‌گی دارد، و چنانکه اشتیرنر (۱۹۹۵: ۲۸۰) میگوید، اگر ما دیگر این قدرت را به رسمیت نشناسیم، آنگاه “تشکیلات به خودی خود نابود میشود.”
منابع:
Gordon, U. (2008) Anarchy Alive! Anti-Authoritarian Politics: From Practice to Theory (London: Pluto).
Graeber, D. (2002) ‘The New Anarchists’, New Left Review, 13 (Jan/Feb): 61ـ۷۳٫
Michels, R. (1962) Political Parties: a Sociological Study of the Oligarchical Tendencies of Modern Democracy (New York: Free Press).
Stirner, M. (1995) The Ego and Its Own, ed. D. Leopold (Cambridge: Cambridge University Press).
Tocqueville, A. de (1994) Democracy in America, trans. G. Lawrence (London: Fontana Press).
مطلب حاضر، ترجمه مقاله «آنارشیسم» نوشته سائول نیومان (Saul Newman) است که در کتاب «امروزه سیاست بنیادستیز چه معنایی دارد؟» نیز آمده است:
Newman, Saul, “Anarchism”, in What is Radical Politics Today?, 

  ed. Jonathan Pugh, (Hampshire: Palgrave Macmillan). pp. 223-229

پاینوشت : منبع سایت ماندگار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر