رکسانا تلارمی: سرگذشت زندگی من و مختار و انقلاب بهمن ۵۷
رکسانا تلارمی: به مناسبت قیام بهمن ۱۳۵۷ چند برگی از دفتر خاطراتم را با شما تقسیم
میکنم. دوست دارم از تو بنویسم از تو که يكي از انگيزه هايم بودی که که در
انقلاب شرکت کنم باید برگردم به سالهاي یک دو سال قبل از انقلاب ،،به ان
زمان كه وقت و بی وقت به اتاقم سر میزدی ،که با من حرف بزنی. ۱۴ ،۱۵ ساله
أم و یادمه همیشه غم زده در اتاقم نشسته بودم ,بهم میگفتی باز چته ؟ ،چرا
زل زدی به دیوار ،،؟ اون کتاب چیه نیمه
باز رو سینه ت گذاشتی و نمیخونی ؟ که چی بشه؟ جوابتو نمیدادم که ول کنی
بری ولی پیله میکردی ,چیه ,کشتی خانم غرق شده ؟خانم مأتم گرفته این
آهنگها چیه گوش میدی؟ جواب نمیدادم،، تهدید میکردی اگر جواب ندي میرم الان
به خانم آقا میگم داری گریه میکنی،، اونوقت بود كه موفق ميشدي . صدامو در
میاوردی،،کی گریه میکنه؟ ، اذیت نکن برو ،ميخوام تنها باشم ، عادتت بود
آخرین جملهها رو همیشه تکرار کنی ،،میخوام تنها باشم ،، خانم حالا قران
خون هم شدي ؟ نه ، اين چه حرفيه , قران كدومه ؟ میدونم تو که دین ایمون
نداری ،،/ نه ندارم /،،به چی اعتقاد داری پس ؟ هیچی،، پرسیدم این کتاب
چیه؟ کتاب درسي / آره تو گفتی من باور ت کردم تو درس خون بودی ؟ کم کم
لبخند به لبم میامد ،اگر نگی اسم كتابي كه میخونی چيه میبرم به آقا نشون
میدم ،، جوابتو نمیدادم میدونستم این کارو نمیکني ،بهت اعتماد داشتم .
اونوقت نوبت من بود که تهدیدت کنم بگم اگرهمين الآن نری من هم مامان بابا
را صدا میکنم میگم ,نمیذاری درس بخونم ،، صدا کن ,,،مثل اینکه از اونها
میترسم ،، از زاويه اي که ایستاده بود ي نزديك به در ، صورت منو نمیدیدي
،نمیدید ي كه از اين حرفت چه كيفي ميكنم / نمی گي حالا چته؟ /نه
,,،عاشقی؟ به محض اینکه اینو میگفتي مثل فنر میپریدم مینشستم ،میپرسیدم
چی گفتی؟ ،،نگاش کن حرف عاشقی میشه جان میگیره ،میخنده ،،تا حال ,مثل
ميت افتاده بود تكون نميخورد .رنگ و روشو ببين اسم عاشقي كه مياد رنگش هم
باز ميشه . اونوقت راهشو میگرفت که بره ،،نه نرو مختار بمون حرف بزنیم ،،
حرف بزنيم؟ مگه بیکارم من با تو گپ بزنم باید برم حیاط جارو کنم . تورو
خدا نرو ،، بیا یواشکی .یه سیگار هم با هم بکشیم / خانم آقا میدونند عاشقی ؟
/نه ... روشنک خانم , دوستات مهرنوش و سودابه میدونند ؟ نه ،، خواهرات
میدونند؟ نه ..خانم آقا میدونند سیگار میکشی ؟ نه ،پس اونها چی میدونند ؟
حالا به من بگو اسمش چیه؟ جوابتو نمي دادم ،، پسر سرهنگ ،،،؟ نه .. پسر
دکتر،،،،،؟ نه... پسر رئیس بانک،،،،؟ نه ... حتما پسر نادعلی گداست ؟
اونوقت بود که با صدای بلند میخنديدم ،،نگاش کن مرده ي این حرفهاست ،،
ببین چه جوری میخندونمت ،، آره ،، حالا نامه نوشتي براش ؟ نه ..بهش ،تلفن
زدي ؟ نه ،، ..چرا؟ اخه خبر نداره , نميدونه ،،/ نميدونه ؟ نه .... الان
ديگه لازم شد به آقاو خانم خبر بدم . میگم/. . نه نگو چرا ميخواهي قيامت به
پا كني ؟ واسه اینکه تو عاشق نیستی ،، مجنونی ،، باید ببرندت دکتر ،،
معالجه شئ ، اذیتم نکن / دفعه ديگه كه به ده رفتم بگم برات سر کتاب باز
کنند ،،تا دوباره ادم شئ . مختار چرا زندكي اينقدر تلخه ؟ ? زندگي تلخه .؟
يه خورده از إلهه دختر داييت دوست جون جونيت ياد بگير ببين چه قويه , .كمي
شبيه مادربزركتونه, يادش بخير مادر بزرگتًون ,زن سالاري بود همه ازش حساب
ميبردند . هيچوقت گريه نميكرد . همه زن هاي اين فاميل همينطورند ، از مردها
قوي ترند ، جسورند ، تو دل نازكي ، اين خوب نيست ، مختار, من فكر ميكنم
زندگي كردن سخته ، سخته ؟ سختيو من كشيدم , تو چي ميدوني از سختي ... دنيا
همينه تازه كجاشو ديدي ،، ادم پير بشه خيلي چيزها ميبينه كه باورش نميشه تو
خيلي هنوز بچه اي ,,, به خواهر بزرگت نگاه كن بلكه از اون ياد بگيري همه
كارهاش به موقع و رو برنامه و قاعده درست بود .عاشقيش مثل ادميزاد بود
ميرفتند لب دريا فرح آباد، كتابهاي كه ميخوني هم اون و دوستاش هم ميخوندند .
هر چيزي جاي خودش بود ، تو حالا بشين تو اتاقت به خيالاتت دل خوش باش ، ،
همينه كه حالا رفته ولايت خارجه .يه بار يادش به خير يك كتي داشتم از
سمساري خريده بودم خوشش امد دو براير پولش را داد از من خريد ،، اينقدر فهم
داشت خريد از من و بخشيد به جعفر همون گدايي كه سر كوچه ميشينه. براش
گرفتاري هم درست شد بردنش چند بار ازش سؤال جواب ميكردند ، كه چطور دختر
اقا با اين گدا ها دوستي داره نكنه دوست هاي نا باب از راه بدرش كرده باشند
، زرنگ بود گرفتار نشد ، حالا اگر تو بودي اينقدر بد أخلاق و غدي هم خودت
هم همه ما را بد بخت كرده بودي ، مختار چرا من اينجوريم ؟ من كه دكتر نيستم
چه ميدونم بايد از درس خونده هاش بپرسي ؟ ، مختار تو چرا درس نخوندي؟ من.
كار ميكردم ، از بچگي كار كردم كمك اشپز بودم منزل مادر بزرگت يادش بخير زن
سالاري بود همه مردها ازش ميترسيدند من را همراه مادرت كه عروس شد فرستاد
امدم خونه اقا خدمت كتم / اره ميدونم به مامان در اشپزي كمك ميكردي . كمك
ميكردم ؟ با پلو و خورش من بزرگ شدي اين قد قامت رسيدي . خانم به اشپزخونه
سر ميزنه كه ما كارگر ها يه وقت اشتباه نكنيم / إها درست ميگي ، / ببينم
،حالا چرا به اون نمیگی عاشقشي ؟ سخته , جرات ندارم ،.. ،تو جرات نداری ؟
تو دنیارو خراب میکنی بوقتش ، سرو صدات از همه بیشتره ،، آره ولي اخه فرق
میکنه/ اگه منو نخواد چي ؟ ( اونوقت كه تمام دنيا رو سرم خراب ميشه )،،،
بدرك كه نخواست .دنيات را به يكي گره بزني وقتي جوابتو نده دنيات خراب ميشه
، به جاش دلتو بزرگ كن ، بزرگ مثل دريا ,اون وقت فقط دلت اشوب ميشه , و يه
روزي هم أروم ميشه ،، مختار ، مختار ، چه خبرته يك جمله ميگي اول اخرش هي
ميگي مختار .. چقدر اسممو صدا ميكني ؟ ! عجب اسمي مختار ، مختار ميدوني
معني أسمت چيه ؟ اره ميدونم يعني كسي كه اختيار خودشو داره ،،، با شنيدن
اين جمله من تمام وجودم و قلبم درد ميگرفت ، مختار كي ابن أسمو برات گذاشت ؟
ميخواستي كي بذاره .معلومه مادرم . اين اسم يادگار مادرمه. تنها چيزي كه
مادرم برام معلوم كرد همين بود مابقي را خانواده شما در زندگيم برام
سرنوشتمو نوشتند ،، ديگه شنيدن اين اعترافات تلخ زندگيش برام قابل شنيدن
نبود ميدونستم گريه ًرا با شيون سر ميدم و اونوقت قيامتي به پا ميشه ،
مختار بسه ديگه , برو الان داد میزنم بياند ببرندت .اونوقت بود که پدر سرو
صدای مارو میشنید از اتاق ديگه داد میزد مشدی مختار بیا بچه را اذیت نکن
بذار درسشو بخونه ،بيا يه چايي درست كن ، مختار هم غر غر كنان میرفت و
میگفت آقا خبر نداره دخترش مجنون شده ،درس کجا میخونه ،، صد تا سوال بي
جواب داره كه درهيچ كتابي توشته شده نيست ...اين بساطي بود كه هفته اي دست
كم دو سه بار بين من و مختار تكرار ميشد ،از وقتی چشم باز کرده بودم مختار
را هم در خونه دیده بودم مردی با جسه کوچیک ،ریز اندام که يكي از مستخدمين
خونه بود همه فاميل دوستش داشتند ادم عجیب و منحصر بفردی که از هیچ کس
شنوایی نداشت ،هر وقت دلش میخواست میامد و هر وقت دلش میخواست میرفت
،همیشه پیراهن چروک سفیدی به تن داشت با جلیقه مشکی و کتي که تا زانوش
میرسید ،كه از دست دومی میخرید ،، وقتی ۷ یا ۸ سالش بود از ده آورده
بودنش در منزل پدر بزرگ و مادر بزرگ مادريم که کمک آشپز, خانه باشد و وقتی
مادر عروسی کرد همراه مادر سر جهازی مادر به منزل پدرم رفت ،، سالهای
اول با مادر و پدر در تهران هر سه با هم در يك اتاق دانشجویی زندگی
میکردند و برای آنها آشپزی ميكرد و همراه انها به سينما هم رفته بود و
عقيده داشت فيلمهايي كه در اواخر ده ٢٠ اوايل دهه ٣٠ در تهران ديده بود
هرگز به ساري نياورده بودند و نخواهند اورد و پزش را براي ما بچه ها ميداد و
من كه كمي به قول خودش خيال پرداز بودم از تعريفش صد ها تصوير پرده
سينمايي از ذهنم مي گذشت ول وقتي برايش تعريف ميكردم ميخنديد و ميگفت مگر
به خواب ببينم ان فيلمهايي كه او در تهران در جواني قديمها ديده است،
ودوباره من را به دنیای روياها مي فرستاد / من از دوران کودکی و جوانی
مختار بي خبر بودم كه واقعا بر او چه گذشته بود .وقتي مختار را شناختم مردی
میان سالی بود و ما بچه ها را تا دم مدرسه همراهي ميكرد و تمام راه سر
بسرمان ميگذاشت و سرقه ميكرد من يادم است كه از سرقه هاي مختار كه باعث
ميشد ديگران ما را نگاه كنند خجالت ميكشيدم ، و گاهي هم جوون هاي محل سر
بسرش ميگذاشتند كه أنهم موجب رنج من بود / مختار علاقه شدیدی به بازي شیر
یا خط داشت و عشقش قمار با همان جوونهای محل بود . پدر همیشه شماتش میکرد
که شنیدم كه باز قماربازي میکنی .برای تو زشته برای ما هم زشته . سنّ
سالی داری چرا نميفهمي و مختار همیشه کتمان میکرد و از پدر میپرسید آیا
با چشمهای خودش دیده که قمار کند و دیگران به او افترا میزنند و دروع
میگویند و تا پدرمدركي از او در دست ندارد زشت است كه به تهمت ميزند و از
انجايي كه پدر اهل كوچه رفتن نبود خيال مختار هم جمع بود كه پدر هرگز او را
نديده است . هر چقدر که سنش بالاتر میرفت أخلاق عجیبتری پیدا میکرد روزی
۱۰ بار حياط را جارو میکرد و هر چه مادر و پدر مانع میشدند تاثیری نداشت
،و كار خودش را ميكرد و گاهي صداي غر غر و ناسزايش هم ميشنيدم كه با درخت
حرف ميزند كه چرا برگهايش اينقدر ميريزد ، کلید منزل را در جيبش داشت و
روزی۵۰ بار میرفت بیرون و بر میگشت ،، پدر نصیحتش میکرد مشدی مختار هوا
سرده مریض میشی آخه میری بیرون چیکار ،، هرگز جواب درست حسابیِ به کسی
نمیداد ولي اخبار و اتفاقاتي كه در شهر مي افتاد را انطوري كه خودش دوست
داشت براي مادر و پدر تعريف ميكرد و پدر گاهي تعجب ميكرد كه چطور او اين
اخبار و اتفاقات را نشنيده است انوقت بود كه مختار با لبخندي پيروز مندانه
جواب ميداد اقا شما از ( مردم) چه خبر داري صبح به اداره ميروي و عصر بر
ميگردي خانه پيش خانم و بچه ها ، اينها كه من تعريف ميكنم سرگذشت (مردم)
است كه ريس اداره جاتها بي خبرند پدر مغلوب ميشد و پاسخ ميداد مثل اينكه حق
با تو است ما كاري به اين كارها نداريم سرمون به خانه و زندگي و كار
خودمون گرمه / داستانهاي كوچه و بازار و ان اتفاقات براي ما بچه ها هم
بسيار حيرت انگيز و جذاب بود چون ما هم از مدرسه به خانه مي امديم و بي خبر
از دنياي بيروني بوديم . مختار هرگز زن نگرفته بود و يا اينكه كسي نخواسته
بود كه أو ازدواج كند . ماندانا چشمهای مختار را به چشمهاي ناصر ملک مطیعی
شباهت میداد و و رويا دوست نزديك ماندانا هم اين شباهت چشمهاي مختار را
تاييد كرده بود و رويا تنها زماني از ته دل ميخنديد و شاد بود وقتي مختار
سر به سر رويا ميگذاشت و مختار با غرور و خوشحالي هر چند وقت به بهانهای
این موضو ع شباهت چشمهايش به چشمهاي ناصر ملك مطيعي را یاد آوری همه میکرد .
مختار سالی یه بار مریض سخت میشد و یک ماه از اتاقش بیرون نمي امد و
آنوقت بود که پدر تنها وقتی بود که دستش به مختآر میرسید و با انواع
اقسام داروها و قرص هاي ويتامين به سراغش میرفت ولی مختا ر حاضر به خوردن
هیچ یک از داروها نمیشد و صدای درگیری آنها از اتاق بلند میشد که پدر
میگفت چرا نمیفهمی تو دیگه پیر شدي ,, بی قوتی ,میمیری ما را گرفتار
ميكني چرا اینقدر خیره سر هستي , داروها را بخور . آنوقت بود كه مختار از
جايش بلند ميشد به درمانگاه میرفت و با همان داروهاو ويتامينها مشابه پدر
بر میگشت و میگفت دکتر فلانی که دوستان نزدیک خودش است این داروها را
تجویز کرده و مجاني به او داده است در دوره مريضي مختار ما بچه ها خيلي غصه
ميخورديم و غمي سنگين خانه را در بر مي گرفت و در تمام ان يك ماه صحبت
مادر و پدر با همديگر و مهمان هايي كه به خانه مان مي امدند اين بيماري
عجيب مختار بود . پدر عاجزانه از همه كمك ميخواست كه به اتاق مختار بروند
كه شايد بتوانند راضيش كنند كه همراه انها به بيمارستان برود اما هيچكسي
حريف مختار نميشد ،، تا اينكه مختار تصميم مي گرفت که مادر آاش مخصوصي را
که دوست داشت برايش درست کند و مادر که در تمای زندگیش آنچنان آشپزی نکرده
بود با با خوشحالي آاش ماست درست میکرد و اگر کارگرهای دیگر میخواستند در
تهبه اش به مادر كمك كنند مختار فریاد میزد فقط خانم باید آاش درست کنند
،وگرنه نمي خورم . من تمامي اين وقايع را كه مينويسم شاهد بودم این از
دوران پیری مختار است من نمیدانم بچگی مختار و جوانیش بر أو چه گذشته بود
.. مختار ،پديده منحصر به فردی بود و گاه گاهی به دهي که از انجا أمده بود
سر میزد و هربار داستان جدیدی برایمان تعریف میکرد ،، از اینکه تمای
برادرزاده ها و خواهر زاده هايش بهترین خانه ها در ده ساخته اند كه از خانه
آقا و خانم هم بزرگتر و قشنگتر است،،یک بار كه يكي از قوم و خويش ها از أو
پرسید پس چرا باز به شهر بر میگردداو در ان خانه هاي زيباتر زندگي نميكند
.بسیار عصبانی شد و گفت مثل اینکه حالیتون نیست كه این منزل خانه من است و
مادر پدر باخوشحالی گفته اش را تاکید مي کردند این چه حرفیست اینجا خانه
اش است و اتاق خودش را داردو کلید خانه هم در جیبش است . مختار سالهاست كه
در اين منزل زحمت كشيده است . سال ١٣٥٧ ميشود تمامي تابستان و پائیز سال ۵۷
از مختارخبري نبود من گاه گاهی حرفهای مادر و پدر را که با هم حرف میزدند
میشیندم که نکند سرش بلايي آمده باشد پدر میگفت ,احتمال دارد مختار کشته
شده باشد مادر حرف پدر را رد میکرد و میگفت مگر متوجه نیستی که این اواخر
بیشتر به زادگاه خود تمایل داشته که برود و احتمالا مریض شده و ماندگار ،،
همگی اهل خانه برای مختار دلتنگی میکردیم و از او بیخبر بودیم ، پدر با
دلخوري ميگفت دیگر سالهاست که حرف کسی را گوش نمیکرده و سر به هوا شده
بود و آخر عاقبت آنها را پس از اين همه سال و خاطرات گذاشت و ر فت و از نمک
نشناسی مختار داد سخن ميداد و لي بالعكس ،مادر همیشه امید داشت که روزی بر
خواهد گشت ،چون لباسها و اسبابش .,هنوز در اطاقش باقیست ،،پدر براي
دلداري به خود میگفت كه در منزل او مختار خوش و راحت زندگي كرده و وجدانش
راحت است كه مختار او را ترك نكرده اما ان دوراني كه در منزل مادري مادرم
زندگي كرده را از چند و چون ان و جگونه گذرانده خبر ندارد و مادرم از اين
حرف پدر خًوششش نمي امد و با فخر هميشكي رو به پدر ميگفت تو چه فكر ميكني
انجا ده كلفت و نوكر بود يكيش هم مختار . جه فشاري يا سختي ميتوانست در
منزل انها مي داشته است . ؟ و من ميفهميدم كه اين گفتگوي مادر و پدر چرا
انجام ميشود و بيشتر به فكر فرو ميرفتم و نگاه عميقتري به خديجه دختر همسن
سال خودم كه مشغول سبزي پاك كردن و زليخا كه لباس ها را اطو ميكرد مي
انداختم و در سكوت به ادامه حرفهاي مادر و پدرم گوش ميدادم. پدر هر بار فكر
تازه اي به فكرش ميرسيد كه غيبت مختار را توجيه كند / خانم نکند مختار به
دام آدمهای نا باب افتاده باشد و ازاو سواستفاده کرده باشند مثلا باند
قاچاقچيان مواد مخدر و احتمالا به زندان افتاده است ،،چون یک بار دیده بودم
که مختار قبل از ناپدید شدنش در در حياط خانه در زيرسايه درختي نشسته بود و
دسته اسکناس هاي نويي را میشمرده است ،و من متحيز بودم ان همه پول را از
كجا اورده است مادر حرف پدر را در جا رد ميكرد و میگفت نه مختار ابدا دنبال
كار خلاف نيست و در منزل انها درست تربيت شده است احتمالا برنده بلیت بخت
ازمائی شده و از آنها پنهان کرده است . پدر كه هميشه در بست هميشه حرف مادر
را ميپذيرفت با تاسف ميگفت اي اگر ميدانستم كمكش ميكردم كه به سفر زيارت
مكه برود بلكه اخر عمري ارام و قرار پيدا كند ..../.. قریب به ۶ ماه بود که
از مختار خبري نبود تا آن روز رسيد ،،،,,, آويل بهمن ماه ۱۳۵۷ ،،,,,, من
به روال چند ماه گذشته کتابها را بردا شتم به اتاق پدر مادر رفتم که اجازه
بیرون رفتن را بگیرم .پدر گفت آفرین دخترم چه کار خوبی میکنی حالا که به
دليل نا اراميها مدارس بسته استِ روزها به كتابخانه میروی و با دوستانت درس
مي خوني که از درس عقب نیفتي دخترم ،يادت باشد،وقتی جمعیت ( مردم )این
تظاهراتها را دیدی از سمت راست خیابون را بگير برو که با انها مواجه نشی.
،ما كاري به اين كارها نداريم نه نوكر كسي ميشويم نه با اشوب و شورشيها
همخواني داريم ./ بله چشم پدر حتما ،/ مادر چشمکی زد و با من از اتاق بیرون
امد، یواشکی که پدر نشنود گفت مواظب خودت باش امیدوارم هر چی زودتر کلكش
را بکنید بره پی کارش ، ما هم زمینهاي خودمون را پس بگیریم شنیدم قول
دادند وقتی سلطنت عوض شود و برود املاک ما پس داده خواهد شد لبخند درد
آلودی زدم جوابی ندادم و از اینکه مادر فکر میکرد با افکار مادر, من هم در
تظاهرات شرکت میکنم رنج هم میبردم اما گفتم بله چشم (ازینا )را صدا کردم
که زودتر راه بیفتد کار هر روزمان همین جملاتی بود که رد و بدل میشد به محض
اینکه ازحیاط میگذشتیم و به قسمت گاراژ ماشین دم در داخل خانه میرسیدیم
کتابها را زیر ماشین قایم میکردیم و به سرعت از در خانه بیرون میرفتیم ،ما
هر دو مثل دو پرنده آزاد شده از قفس به سمت جمعیت پرواز میکردیم ،همینطور
که به پای ساعت رسیدیم چشمم به پیاده رو به مختار افتاد که ایستاده وزل زده
جمعیت را با ناباوری نگاه میکنه به سمتش دویدم گفتم مختار,مختار .تو زنده
ای ،نگاهی عقل اندر سفیه به من انداخت گفت زنده ام ؟ باز دختر داری پرتو
پلا میگی ،گفتم اخه مامان بابا اینجور فکر میکنند ،گفت( اونها همیشه یه
جور دیگه فکر میکنند هنوز نفهمیدی ،)? این همه مدت کجا بودی ؟ ده بودم
،نگاه ًش کردم از همیشه پیرتر بود صورت استخونیش با ریش سیاه و سفید
نتراشيده تکیده تر نشونش مي داد ،و ی خدای من چقدر چهره اش پیر و رنجدیده
است ،، گفتم مختار اون زنبیل چیه روی دوش ت ؟گفت شنیدم شهر شلوغ شده نانواي
ها بسته است به خواهرم گوهر , گفتم نون درست کنه بيارم برای شما ،یک دفعه
قیافش برای اولین بار در زندگی جدی شد و پرسید تو هم با اینها در شلوغی ها
هستی ؟ دختر مگه دیوانه شد ی خیابون بالا یکی کشتند ،برو زود خونه ،،نه
نمیرم مختار،،.تو چرا ؟ تو که گرسنه نیستی؟ نه ،پس چرا با اینها
هستی؟نکنه باز عاشق شدي ?! ا،آره مختار ,این دفعه عشقم خیلی بزرگتره
,خیالات نیست مختار ، این بار واقعی ،مختار باید برم ،توام برو خونه برو
هوا سرده مختار برو به خانم بگو برات آاش درست کنه راستی مختار به بابا
نگی منو دیدی در تظاهرات بودم ،بابا فکر میکنه میرم کتابخونه درس بخونم ،،
نه نمیگم ،آقا همیشه فکر میکنه تو درس میخونی اونوقت هم که عاشقی میکردی
که کتابهای دیگه میخوندی فکر میکرد درس میخونی ،، تورو فقط من همیشه مچتو
میگیرم ،، نه مختار تو مچم نمیگیری تو منو فقط همیشه شناختی مختار
..ازینا صدام کرد. رکسانا بیا از مردم دور افتادیم به صف تظاهرت برگشتم
شعارها بلندتر بلندتر میشد ،، /تا ٔبر كنيم ریشه استبداد /،، اتحاد
،مبارزه ،پیروزی ،,,,/،,,و من با فریاد هر چه بیشتر شعار خودمو میدادم
،،،،گاهی فریاد میزدم و گاهی مویه میکردم( داد میزدم مختار،... نه
...,شکمم گرسنه نیست ،مختار، برای تو آمدم مختار ،،برای اون مختار کوچولو
که از مادرش جداش کردند مختار ،برای مختاری که زندگیشو دزدیدند مختار ،،
برای رنجی که تو کشیدی مختار ،، برای مختار گوشه اشپز خونه مختار،..برای
دردهای تو مختار،برای تو که داماد نشدی ولی سرجهاز ديگران بودی مختار،
برای تو که بلیط بخت آزمای می خریدی ,بازنده زندگی بودی مختار، برای تمام
زندگی پر از تحقیر تو مختار ،برای تو که کليد داشتي ولی خانه نداشتی
مختار ،، برای تو که در پیری آواره شدی مختار ،، برای تو که تنها انتظارت
از خدمتي كه در ان خانه سالها کردی تنها یک كاسه آاش ماست بود مختار،،، اه
مختار ،،برای تو که آخر سر نان آور این خانه شدي مختار ،، برگشتم مختار
هنوز آنجا با زنيلي پر از نآن بر دوش هاي نحيفش ايستاده بود ،،، مختار ,برو
خونه به آقا بگو. برو بگو رکسانا را دیدم خیابونها راه بندان شده بود به
كتابخونه نرفت ...ان راه راست را كه يادش داده بودي نگرفت بگو از خیابون جپ
همراه مردم شد .... دختر, شب بايد برگردي خًونه ، لااقل اسم يك ادم شناس و
با ابرو را بگو كه به پدرت بگم اونها هم بودند دلواپس نشه ،/ باشه ,بگو
مادري را ديدم از همه جوونها مواظبت ميكرد، بگو سر شناسترین مادر این
شهر,با ابروترين مادر اين شهر ،مادر عباس ,مادر اسدلله, مادر شريفترين
جوونهاي اعدامی اين شهر ,مادر مفتاحي ها را بگو در كنار بچه هاست. مواظب
همه جوونهاست .بگو دخترت رکسانا را ديدم به صف عاشقان راه ازادي پيوست. بگو
با مردم رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر