۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

کافکا وسوسیالیسم /میشل لووی/ برگردان: ناصر پیشرو


مقالات درج شده در این وبلاگ به دلیل اینکه از منابع مختلف جمع آوری میشود الزاماً نشانگر نقطه نظرات و دیدگاه گردانندگان آن نمی‌باشد



روشن است که آثار کافکا را نمی‌توان به دکترینی سیاسی تقلیل داد، هر چند  که برخی از آن‌ها نیز چنین باشند. کافکا، دیسکورس خلق نمی‌کند، بلکه شخصیت­ها و شرایط را می‌آفریند. او در آثارش احساسات، رفتار برآمده از افکار درونی و حال و هوای روحی را  تشریح می‌کند. به قول لوسین گلدمن: "دنیای سمبولیک ادبیات، قابل تقلیل به  جهان  ایدئولوژیک گفتمان نیست. اثر ادبی ادبیات، برخلاف دکترین­های سیاسی و فلسفی، مجموعه­ای از مفاهیم مجرد نیست، بلکه کشف خیالی جهان مشخصی از پرسوناژها و اشیا است."
اما جستجوی پیوندهای آشکار و نهان بین روحیه قدرت‌ستیز، درک آزادمنشانه(لیبرتر)  و هم­دلی سوسیالیستی­اش از طرفی و اصول نوشتاری­اش، از طرف دیگر غیر مجاز نیست. در اینجا راه­های ورود ویژه‌ای  وجود دارند که می‌تواند چشم انداز درونی او نامیده شود.
دلبستگی سوسیالیستی کافکا به سه شکل بیان می‌شود:
 هوگو برگمن دوست دوران جوانی و هم‌کلاسی او - که به استعاره، شیوه بیان کافکای جوان را به میخک سرخی در یقه لباس­اش تشبیه کرده - توضیح می‌دهد که دوستی آن‌ها در سال‌های آخر مدرسه(1900/1901) کمی به سردی گرائید چرا که "سوسیالیسم او و یهودگرایی من سرسخت بودند."
این حرف برگمن در باره كافكا به کدام سوسیالیسم ربط پیدا می‌کرد؟ حقیقت اين است که کافکا سمپاتی­اش را به انقلاب روسیه نشان داده بود: كافكا در نامه‌ای به دوستش میلنا (سپتامبر1920) در مورد مقاله‌ای در باره بلشویسم  چنین توضیح می‌دهد: "بر تنم، اعصابم و خونم"  تاثیر سنگینی گذاشته است.
 به­نظر ناشر چاپ جدید نامه‌هایي به میلنا، این اشاره­ای است به مقاله برتراند راسل با عنوان "درباره روسیه بلشویکی" که در 25 اوت 1920 در روزنامه پراگرتاگس بلات منتشر شد. کافکا در آن‌جا نکته­ای اضافه می‌کند که به­نظر من مهم است:"...البته که من همه آن­چه را که در آن‌جا رخ داد، دقیقا نپذیرفته­ام بلکه آن‌چه را که برای ارکستر من مناسب بود قبول دارم". توضیحی که عموما در مورد "تاثیرپذیری" کافکا می­توان گفت این­ است که او هرگز برداشتی منفعل نداشت و هم­واره برداشت­های خود را در گزینه­ای پرداخت شده برای یک هم­نوایی منحصربه­فرد ترکیب می­کرد.
به مقاله برتراند راسل نگاه ‌کنیم تا موضع کافکا را بهتر درک کنیم. این نوشته شرح  بی­طرفانه­ای­ است از ترازنامه قدرت در شوروی که در ضمن آن بر از خودگذشتگی بلشویک‌ها تاکید می‌کند. او آن­ها را از نظر تلفیق دموکراسی با باور مذهبی، جذمی بودن اهداف سیاسی و اخلاقی و همین­طور گرایش دیکتاتوری­مابانه و ناشکیبایی­شان با پاک‌دینان طرفدار کرامول مقایسه می‌کند.
نقطه نظر کافکا در نامه دیگری چند  هفته بعد به میلنا روشن می‌شود:
"من نمی‌دانم که آیا تو ملاحضات من در باره نوشته بلشویسم را به درستی درک کردی؟ چیزی که نویسنده در آن­جا سرزنش می‌کند، برای من شایسته والاترین ستایش­های  روی زمین است" این نکته به کدام نقد برتراند راسل مربوط می‌شود؟ فیلسوف انگلیسی انتقادات زیادی به کمونیست­های روسیه کرده است اما خطرناک­ترین چیز برای او پروژه گسترش انقلاب جهانی و تعصب انترناسیونالیستی آن‌ها است:"کمونیسم حقیقی اساسا و همواره جهانی است برای مثال... دل‌نگرانی لنین برای منافع روسیه بیش‌تر از کشورهای دیگر نبوده ... در حال حاضر روسیه حامی این انقلاب اجتماعی و در  این شکل یک ارزش جهانی است. اما اگر لنین در مقابل این انتخاب قرار بگیرد بیش­تر روسیه را قربانی خواهد کرد تا انقلاب را. به سخن دیگر چیزی که برای کافکا دوست داشتنی و ارزشمند بوده، دقیقا چیزی است که مورد سرزنش راسل قرار می‌گیرد.:تعهد رادیکال  انترناسیونالیستی بلشویک­ها.
این سخنان، نشانه طرفداري – انتقادی- او در باره تجربه شوروی است. هر چند که تحقیقات کنونی بر رابطه شکل گرفته کافکا با جنبش کمونیستی دلالت نمی‌کند. هیچ شاهدی او را در ملاقات با کمونیست‌های روس ندیده و در نوشته‌ها، خاطرات و نامه‌های خصوصی‌اش، هرگز از این گرایش سیاسی، ذکری نمی­رود.
برخلاف­این، شاهدین متعددی بر طرفداري او نسبت به سوسیالیست­های لیبرتر(ضدآتوریته و سلطه) چک و شرکت­اش در فعالیت‌های آن­ها گواهی می‌دهند. به­همین خاطر اگر بخواهیم با سوسیالیسم"سرسخت" کافکای جوان آشنا شویم، باید جهت‌گیری او را در این راستا دنبال کنیم.
سه شاهد چکی متعلق به آن دوره، طرفداري کافکا را به سوسیالیست­های لیبرتر و مشارکت­اش در فعالیت‌های آنان را ذکر کرده‌اند. در آغاز دهه سی، ماکس برود اسناد مربوط به مایکل کاشا یکی از پایه­گزاران جنبش آنارشیستی چک را جمع‌آوری کرده است. این اسناد به حضور کافکا در گردهم­آیی­های کلوپ ملایچ (کلوپ جوانان)  که یک سازمان آزادی­خواه، ضد نظامی­گری و ضد کلیسا بود و بسیاری از نویسندگان چک به آنجا رفت و آمد می‌کردند، گواهی می­دهند.
دومین شاهد، مایکل مارس نویسنده آنارشیست است که با کافکا در خیابان آشنا شده بود(آن‌ها همسایه بودند). در اکتبر 1909، کافکا به دعوت او در گردهم­آیی بر علیه حکم اعدام فرانچسکو فرر پداگوگ ضدآتوریته اسپانیایی حضور داشت. هم‌چنین طی سال‌های 1910/1911 کافکا در کنفرانس آنارشیست‌ها در باره عشق آزاد، کمون پاریس، صلح و علیه اعدام لیاباف فعال لیبرتر در پاریس، شرکت می‌کند.
سومین سند، گفتگوهای کافکا با گوستاو یانوش است که نویسنده پراگی در آخرین سال زندگی­اش (آغاز دهه بیست) انجام داده­ است. در آن‌جا چگونگی علاقه‌مندی کافکا به  لیبرتر­یسم مشاهده می‌شود. او نه تنها آنارشیست­های چک را "انسان‌های خوش‌مشرب و عزیزی" معرفی می کند که آن‌قدر دوست داشتنی‌اند که ادعای­شان در مورد اعتقاد به "درهم­کوبیدن جهان" باور نکردنی است، بلکه در نظرات سیاسی اجتماعی که در طی این گفتگو اظهار می­دارد، تاثیرات شدیدی از جریان لیبرتریسم مشاهده می‌شود.
دلیلی وجود ندارد که گمان کنیم که آنارشیست­ها بر آثار کافکا "اثر" گذاشته‌اند برعکس، این او بود که عمدتا براساس تجربه شخصی و حساسیت ضدسلطه­اش، تصمیم گرفت که طی سال‌هایی در فعالیت این گروه مشارکت نماید. (و پاره‌ای از آثارشان را بخواند) این اشتباه است اگر باور کنیم که او خواسته باشد افکار سلطه‌ستیزاش را به آثارش منتقل کند.  بین اولی و دومی نوعی"حس خویشاوندی" ویژه وجود دارد. بدین سان هردو بر چیزی بنیادی باز می‌گردند، یک نگرش وجودی، یک جایگاه در زندگی، یک  پیوستگی ذاتی در شخصیت‌اش.
این نمادهای شخصیت را خود او با  قاطعیت خستگی­ناپذیر و جدیت بی­رحمانه در نامه­ای به نامزدش فلیسه باوئر در اکتبر 1912 توصیف می ‌کند."من، منی که اغلب مستقل نیست... و کشش پایان‌ناپذیری به خودمختاری، استقلال و آزادی همه جانبه دارد. همه روابطی که من خود آن‌ها را به وجود نیاورده‌ام بر علیه خود من است و بی­ارزش مرا از رفتن باز می دارد. من از آن­ها متنفرم و یا در آستانه تنفر از آن­ها قرار دارم." خواست بی پایان آزادی همه­جانبه، به سان   خط سرخی كه در سراسر آثار و زندگی کافکا کشیده ‌شده و به آن‌ها پیوستگی شگرفی می‌بخشد را بهتر از این نمی‌توان تشریح کرد. پیش از همه در دوره پرسش برانگیز  1912 بدون توجه به تراژدی ناگزیراش.
تجلی پيام آزادمنشانه و ضدسلطه کافکا در آثارش را در روند "شخصیت‌زدايي" و شی‌وارگی فزاینده می‌توان پيدا ­كرد. از تجسم فزاینده آتوریته شخصیت‌های پدرانه تا آتوریته بی­نام و نشان اداری. و این همان چیزی است که ربطی با فلان و بهمان دکترین سیاسی ندارد بلکه به وضعیت روحی و حساسیت منقدانه­ای بر مي‌گردد که صلاح اصلی‌اش هنر طنز است. طنز سیاه و یا به ­قول آندره برتون:"والاترین شورش و سرکشی روح"
هر دو داستان کافکا "محاکمه" و "مسخ" به سال 1912 اتوریته پدرسالارانه و یا به تفسیر میلان کوندرا "توتالیتاریسم خانوادگی"را تصویر می‌کنند. رمان ناتمام"آمریکا" نقد درخشان تمدن صنعتی و سرمایه­دارانه (1912-1914) اثری است مربوط به دوران گذار: چهره­های شخصیت‌های پدرسالارانه هنوز حاضرند اما قدرت ساختارهای سلسله­مراتبی نیز قابل رویت‌ا‌ند. نقطه عطف نقد"ماشین"، مرگ بی نام و نشان، داستان "تبعیدگاه محکومین"است که کمی بعد از "آمریکا" نوشته شده است. در جهان ادبیات، کمتر نوشته‌ای، اتوریته را در زیر نقابی این چنین غیرعادلانه و مرگ­بار، به نمایش گذاشته است. این فقط به قدرت یک فرد، فرماندهان (چه ­قدیم و چه­ جدید) که در این داستان نقش‌هایی ثانوی بازی می‌کنند، مربوط نیست بلکه به مکانیسمی غیرشخصی ربط پيدا مي‌كند.
فضای داستان، کلونیالیسم فرانسه است- افسران و فرماندهان تبعیدگاه محکومین فرانسوی هستند درحالی‌که سربازان زیردست، کارگران بارانداز، قربانیانی که به اعدام محکوم شده­اند "بومی"اند و کلمه‌ای فرانسوی نمی‌دانند. سرباز بومی "بی‌لیاقتی" توسط فرماندهان کلنی بر اساس یک دکترین حقوقی به مرگ محکوم می‌شود که در کوتاه‌ترین کلمات، جوهر خودکامگی را بیان می­کند:"جرم همواره مسلم است". اعدام او باید به وسیله ماشینی به اجرا درآید که به آهستگی توسط سوزنی که بدن قربانی را سوراخ می‌کند می‌نویسد:
"به مافوق­ات احترام بگذار".
 شخصیت مرکزی داستان، نه مسافری است که به اکراه حوادث را تعقیب می‌کند، نه زندانی که اساسا واکنشی نشان نمی‌دهد، نه افسری که اجرای حکم  را رهبری می‌کند، نه فرمانده کلنی؛ بلکه ماشین است. همه حوادث حول ماشین فاجعه بار می‌چرخد که  با توضیحات مفصلی که افسر به مسافر می‌دهد، همانند هدفی فی­نفسه پدیدار می‌شود. ماشین به این خاطر آن‌جا نیست که حکم انسان­ها را اجرا کند، خیلی بیش‌تر به خواسته خودش آنجاست تا پیکر ارسال شده‌ای را دریافت کند و روی آن با زیبایی استادانه، کتیبه پر نقش و نگار و خون­آلود خود را ترسیم کند. افسر چیزی بیش‌تر از خدمت‌گذار ماشین نیست و سرانجام خود را قربانی خدای سیری­ناپذیری می‌کند که انسان را به مسلخ می کشد.
کافکا به­طور مشخص کدام"ماشین ­قدرت"  کدام "دستگاه اتوریته" را در نظر دارد که انسان­ها را مي‌کشد­؟ تبعیدگاه «محکومین» در اکتبر سال 1914 نوشته شد. سه ماه بعد از اعلام جنگ جهانی اول. در اين كتاب روحیه سلطه‌ستیز کافکا در قلب رمان‌های بزرگ او متجلي است. محاکمه و قصر در باره دولت حرف می‌زنند که شکل "اداره" و "دادگستری" به خود می‌گیرد- که به عنوان نظام سلطه،  فرد را تحقیر و سرکوب می‌کند. آن (دولت)  دنیایی­است وحشتناک، غیر شفاف  و غیر قابل فهم که در آن عدم­ آزادی سلطه دارد. باید یادآور شد که کافکا در رمان‌هایش در باره دولت‌های استثنایی نمی‌نویسد. یکی از مهم‌ترین  افکاری که از طریق آثار او القا می‌شود- افکاری که به­روشنی با آنارشیسم قرابت دارد- طبیعت سرکوب­گر و بیگانه‌ساز دولت قانونی متعارف است.
او در اولین سطرهای محاکمه آشکارا می‌گوید:"ک. در یک دولت حق زندگی می‌کند همه جا صلح حاکم است همه قوانین به درستی رعایت می‌شود چه کسی جرات می‌کند به حریم دیگری تجاوز کند؟" او همانند دوستان لیبرتر پراگی­اش: هر شکلی از دولت، یا دولت را فی­نفسه، سلطه‌گر، ­سلسله‌مراتبي و دشمن آزادی می‌داند.
یک چنین تفسیر انتقادی در تقابل آشکار با بسیاری از تحلیل­های متافیزيکی است که موضوع رمان­های کافکا را کناره‌گیری از "شرایط انسانی" به طور کلی و در همه زمان­ها می‌دانند. تئودور آدورنو در مقاله­ای که در سال 1953 انتشار یافت، با این نوع تفسیرها تصفیه حساب می‌کند:"آثار او لحنی ماورای چپ دارد، کسی که آن­ها را به یک موضوع عموم بشری تقلیل می‌دهد نظر او را به شکل سازش­کارانه­ای تحریف می‌کند"چنین تذکر جدلی شایسته یک تفسیر است. او از یک پیام یا دکترین و یا یک نظر حرف نمی‌زند بلکه از یک آهنگ به­معنای موسیقیایی واژه­ها سخن می‌گوید. احتمالا آدورنو به شاهدی برای برای تمایلات لیبرتاریایی کافکا دسترسی نداشته است. بنابراین، این مضمون درونی متن ادبی است که به چنین نتیجه­گیری منجر می‌شود.
*متن اصلی "کافکا و سوسیالیسم" به فرانسه است که میشل لووی به مناسبت هشتادمين سال خاموشي كافكا به زبان فرانسوي نوشته است. برگردان فارسی  از ترجمه آلمانی همین متن صورت گرفته است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر