۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

چيستي فاشيسم و كيستي فاشيست‌ها




  ● نويسنده: عمادالدين پارسا


 
مقدمه

اين مقاله درصدد پاسخگويي به سه سؤال اصلي است تا مفهوم «فاشيسم» به عنوان موضوع تحقيق روشن و آشكار شود. سؤالات عبارتند از:

1ـ واژه فاشيسم در تاريخ چه مفهومي داشته و چه تحولاتي را به خود ديده است؟

2ـ چگونه فاشيسم در جامعه متولد مي‌شود و فاشيست‌ها چه كساني هستند؟

3ـ دولت فاشيستي چيست و چگونه قدرت را كسب و حفظ مي‌كند؟

اهميت شناخت فاشيسم در اين نيست كه يك مكتب سياسي شناخته مي‌شود، گوشه‌اي از تاريخ اروپا ارزيابي خواهد شد، موسوليني و هيتلر را بهتر خواهيم شناخت، يكي از انواع دولت‌هاي توتاليتر و اقتدارگرا را تجزيه و تحليل خواهيم كرد بلكه فاشيسم به عنوان واقعيتي سياسي ـ اجتماعي و ايدئولوژي دخالت‌جو و ناآرام كه «شهروند» را به حال و كار خود رها نمي‌سازد و در خصوصي‌ترين و خلوت‌ترين تنهايي‌هاي شهروند سرك مي‌كشد قابل بررسي است و شناخت آن ضروري مي‌نمايد.



1ـ فاشيسم در بستر تاريخ: واژه فاشيسم در تاريخ چه مفهومي داشته و چه تحولاتي به خود ديده است؟

فاشيسم از واژه fascio ايتاليايي كه معناي گروه و دسته را مي‌دهد گرفته شده و به معناي چوبدستي و عصاي امپراتوران روم هم اطلاق مي‌شود. اين كنايه از 1918 به بعد سمبل جنبش قرار گرفت و به فاشيسم معروف شد. فاشيسم از كلمه Fasces گرفته شده و آن علامتي است به شكل تير كه بروي پرچم‌هاي فرمانروايان قديم رومي نقش بسته و سمبل قدرت آنها بود. بعدها همين سمبل دسته چوب يكي از سمبل‌هاي انقلاب فرانسه شد و پس از آن ژاكوبني ايتاليا آن را به عنوان سمبل وحدت و آزادي ملت به كار برد. در قرن نوزدهم واژه Fascio را سوسياليست‌ها و سنديكاليست‌هاي ايتاليا به معناي گروه‌ها و سازمان‌هاي انقلابي به كار مي‌بردند. در اواخل قرن نوزدهم كارگران كشاورزي ناراضي در سيسيل انجمن‌هايي با نام گروه‌هاي انقلابي «Fascio revoluzionari» تشكيل دادند. در 1914 نيز گروه‌هاي انقلابي و انترناسيوناليست در ايتاليا به نام Fasci تشكيل شدند. موسوليني عضو يكي از اين گروه‌ها بود. حركت سياسي وي در سال 1919 بر اساس مجموعه‌اي از گروه‌هاي مبارز«Fasci di combattimento» سازمان يافت.

بنيتو موسوليني (1945ـ1883) در سال‌هاي آشوب و هرج‌و مرج و فقر و بدبختي ايتاليا در سال‌هاي پس از جنگ جهاني اول، نهضت فاشيستي خود را به راه انداخت و از همين محيط آماده و نياز مردم به امنيت و آرامش استفاده كرد و با شعار قدرت، اطاعت و عدالت زمام امور ايتاليا را در سال 1922 به دست گرفت. حزب فاشيست ايتاليا پس از به دست گرفتن حكومت، كليه احزاب و گروه‌هاي سياسي ديگر را منحل كرد و با تشكيل گروه‌هاي شبه‌نظامي كه به پيراهن‌سياهان معروف بودند هر جريان مخالفي را با اعمال فشار و روش‌هاي خشونت‌آميز در هم شكست. گروه‌هاي مبارز موسوليني كه در سال 1919 تشكيل شد در آغاز چپ‌گرا بودند. موسوليني خود تا سال 1914 يكي از اعضاي فعال حزب سوسياليست به شمار مي‌رفت و سردبير روزنامه سوسياليستي «آوانتو» بود. وي در مقابل سوسياليست‌هاي اصلاح‌طلب و صلح‌جو از عمل مستقيم و سنديكاليسم انقلابي حمايت مي‌كرد و از همين رو از حزب اخراج شد. در طي سال‌هاي جنگ ضديت او با سوسياليسم شدت گرفت و به جاي آن از ناسيوناليسم تهاجمي حمايت كرد. فاشيسم ايتاليا از همان آغاز دو گرايش اصلي ايدئولوژيك داشت. يكي گرايش سنديكاليسم انقلابي و ديگري گرايش محافظه‌كاري و ناسيوناليسم. گروه‌هاي مبارز از آغاز با اتحاديه‌هاي كارگري سوسياليستي درگير شدند و زمينداران بزرگ به ويژه در اطراف رود «پو» از گروه‌هاي فاشيست به عنوان وسيله‌اي براي ارعاب توده‌هاي دهقاني و جلوگيري از گرايش آنها به سوسياليسم بهره گرفتند. اتحاد با گروه‌هاي زمينداري و پيوستن افراد بسياري از طبقات متوسط پايين به جريان فاشيسم مهمترين ويژگي جنبش اوليه فاشيسم ايتاليا بود. همچنين جلب حمايت نيروهاي مسلح و پليس در پيشرفت كار حزب فاشيست در مقابل دولت ليبرال بسيار مؤثر افتاد. نخستين حكومت موسوليني با ائتلاف فاشيست‌ها،‌ ناسيوناليست‌ها و ليبرال‌ها در 1922 تشكيل شد. در 1923 فاشيست‌ها و ناسيوناليست‌ها حزب ناسيونال فاشيست (PNF) را تشكيل دادند. در انتخابات آوريل 1924 فاشيست‌ها و متحدانشان بيش از 64 درصد آرا را به دست آوردد. ليكن از همين زمان حزب فاشيست دچار اختلاف داخلي شد و دو جناح راديكال و محافظه‌كار (يا تجديدنظرطلب) در آن تشكيل شد. ميليشياي فاشيستي خواستار موج دومي در انقلاب فاشيستي بود ولي موسوليني به منظور مهار كردن گرايش‌هاي افراطي و ادامه همكاري با نيروهاي راست سرانجام آنها را تابع وزارت كشور ساخت. حتي تشكيل ديكتاتوري آشكار فاشيستي از 1925 به بعد به نفع راديكال‌ها تمام نشد و در عوض قدرت جناح محافظه‌كار تقويت شد. موسوليني، در اين سال‌ها به تدريج تندروها را كه خواستار ايجاد دولتي سراپا فاشيستي بودند تضعيف كرد. دستگاه دولت موسوليني از هر جهت دولتي محافظه‌كار بود. به رغم برقراري نظام كورپوراتيستي به منظور گسترش كنترل دولت بر اقتصاد هيچ‌گونه تحولي در ساخت اجتماعي و اقتصادي ايتاليا صورت نگرفت. در حقيقت موسوليني دولت فاشيستي را به شيوه‌اي كه مورد نظر فاشيست‌ها بود سازمان نداد. بخش خصوصي در ايتاليا از نظر اقتصادي از نظام سياسي موسوليني راضي بود. موسوليني درواقع از آنجا كه نتوانست هيچ‌گونه تحولي در داخل به وجود آورد به جنگ خارجي و توسعه‌طلبي امپرياليستي روي آورد. دولت موسوليني در طي دهه 1930 در پي ايجاد تعادلي ميان نيروهاي راست و محافظه‌كار بود. درواقع موسوليني به تدريج مجبور به همكاري با نيروهاي محافظه‌كار شد. نهادهاي سنتي به ويژه پارلمان و دربار سلطنتي به نحوي تداوم يافتند. همچنين قرار دادن سازش دولت و كليسا مورد احترام قرار گرفت. در حالي كه موسوليني در برنامه سال 1919 خود از الغاي سلطنت و مجلس سنا و اشرافيت، حذف خدمت نظامي،‌ انحلال بانك‌ها و بازار بورس، مصادره ثروت‌هاي غيرمولد، عدم تمركز قدرت سياسي و حمايت از توده‌هاي فقير سخن گفته‌ بود، در عمل فاشيست‌ها به علت ضعف مالي هرچه بيشتر به طبقات بالا متكي شدند. ادغام احزاب فاشيست و ناسيوناليست در 1923 سرآغاز گرايش به راست و كم‌رنگ‌شدن ايدئولوژي فاشيسم در ايتاليا بود. موسوليني در مقاله‌اي كه در دائره‌المعارف 14 جلدي ايتاليا در 1932 به چاپ رسيد اصول فاشيستي را توضيح مي‌دهد. همين مقاله بعدها به شكل كاملتر به صورت كتاب عرضه شد و مطالب ديگر در مورد زندگي موسوليني و وضعيت ايتاليا در همان سال‌هاي اوليه انتشار از سوي شجاع‌الدين شفا به فارسي ترجمه و منتشر شد (در اين مورد،‌ نمي‌توان تقارن اين اقدام را با گرايش‌ها و وضعيت حكومت رضاشاه ناديده گرفت) از نظر موسوليني ليبراليسم كلاسيك وظيفه تاريخي خود را كه اعتراض عليه دولت‌هاي مطلقه بود به پايان رسانده و حال جاي خود را بايد به دولت كه بياني ديگر از خودآگاهي و اراده مردم است بسپارد آشكارا در اين ميان ردپاي نوعي از هگليسم عوامانه قابل تشخيص است. از همين منظر «اندرو وينسنت هگل» را به عنوان نماينده ناسيوناليسم افراطي بروس و منادي فاشيسم ترسيم كرده است. چنانچه مشهور است فيلسوف هگل‌گراي ايتاليا جيوواني جنتيله (1944ـ1875) نظريه دولت خود را با ايدئولوژي فاشيستي موسوليني درآميخت. (به نظر هگل آنچه واقعي است عقلاني است و آنچه عقلاني است واقعي است و بنابراين دولتي كه پيروز مي‌شود، بهترين و سالم‌ترين دولت است و به تبع آن حق در قدرت است و به قول فريدريش ماينكه، هگل دولت را به مقام الوهيت برمي‌كشد و آن را به عنوان دولت مبتني بر زور و قدرت مي‌ستايد) فاشيسم موسوليني فردگرايي و جستجوي منافع فردي را محكوم كرده است و جاي آن را به دولت كه مظهر خودآگاهي و كليت ملت همچون موجودي تاريخي است مي‌سپارد. فرد از نظر موسوليني تنها در جهت هماهنگي با دولت موضوعيت دارد. موسوليني كه فعاليت‌هاي سياسي خود را با گرايش‌هاي سوسياليستي آغاز كرده بود، ابتدا خود را ضدسوسياليست مي‌نامد ولي در عين حال مايل است كه به علل پيدايش سوسياليسم كه همان شكاف اقتصادي و بهره‌كشي سرمايه‌دارانه است، غلبه كند.

غير از ايتاليا در كشورهاي نسبتا باثبات اروپا در سال‌هاي پس از جنگ جهاني اول مثل انگلستان كه هنوز ليبراليسم مسلط بود هم جنبش‌هاي كمونيستي و فاشيستي رونق يافتند. جنبش فاشيستي انگليس در سال 1923 شكل گرفت و در سال 1926 نيم‌ميليون هوادار داشت. در سال 1933 اتحاديه فاشيست‌هاي انگليس به رهبري سرآزولد مازلي تشكيل شد و به يكي از نيروهاي مهم سياسي تبديل شد. فاشيسم انگليس انشعابي از جنبش چپ به شمار مي‌رفت و مازلي خود سابقا عضو دولت حزب كارگر بود. در فرانسه سلطه ليبراليسم ضعيف‌تر بود و در نتيجه جنبش‌هاي ماركسيستي و فاشيستي گسترش بيشتري يافتند. حزب عمل فرانسه به رهبري شارل مورانس ابعاد فاشيستي نيرومندي داشت. در آلمان پس از جنگ اول هرج‌ومرج و آشفتگي و فقدان كنترل سياسي و اجتماعي، شرايط را به وضعيت جنگي داخلي نزديك كرد. جمهوري وايمار (33ـ1918) دولت ليبرال و ضعيفي بود و در آن دوران كمونيست‌ها، سنديكاليست‌ها، آنارشيست‌ها، اسپارتاكيست‌ها و ناسيونال سوسياليست‌ها (نازي‌ها) و ديگر گروه‌ها همه مدعي قدرت بودند. تنها عامل حفظ وحدت جمهوري وايمار كه همه قدرت اخلاقي و نظامي‌اش را از دست داده بود، شخصيت پدرسالارانه فيلد مارشال فون هيندنبرگ بود. سرانجام هيتلر، رهبر حزب ناسيونال سوسياليست كه بر ضد بولشويك‌هاي روسي و توطئه‌هاي يهوديان تبليغ مي‌كردند، موفق به بسيج اجتماعي وسيعي به خصوص در ميان طبقات متوسط و پايين شد و در انتخابات 1933 به صدراعظمي دولتي ضعيف رسيد.

به هر حال امروز نيز هرچند به طور رسمي نظامي فاشيستي به ديگر سخن رژيمي فاشيستي تمام‌عيار در جهان وجود ندارد ولي بسياري از آموزه‌هاي فاشيسم زنده و مطرح هستند و شايد از همين منظر هنوز احزاب، افراد و دولت‌هاي مطرود را فاشيستي مي‌خوانند و اغلب منظور از دولت فاشيستي،‌حزب فاشيستي و افراد فاشيست كساني است كه در فعاليت سياسي خود سركوبگر، خشونت‌طلب، تماميت‌خواه و رياكار هستند. در بخش بعدي مقاله آموزه‌هاي فاشيسم را مرور مي‌كنيم.



2ـ فاشيسم در جامعه: چگونه فاشيسم در جامعه متولد مي‌شود و فاشيست‌ها چه كساني هستند؟

به نظر من جذاب‌ترين و قابل‌تأمل‌ترين وجه فاشيسم بسترهاي اجتماعي آن است. آنكه چه شرايطي، جامعه و نخبگان آن را به سوي فاشيسم رهنمون مي‌سازد و افرادي در جامعه با عمل به آموزه‌هاي فاشيسم پسوند فاشيست را يدك مي‌كشند. وجه مهم ديگر اين بحث تكرارپذير بودن آن است. از اين رو هرچند شايد عصر دولت‌هاي فاشيستي به سر آمده باشد ولي جنبش‌هاي فاشيستي همچنان وجود دارند و به حيات اجتماعي ـ سياسي خود با نام‌هاي متفاوت ادامه مي‌دهند كسي نمي‌داند شايد روزي و در نقطه‌اي از عالم به آستان قدرت هم دسترسي يابند. فراموش نكنيم در انتخابات رياست‌جمهوري فرانسه در تابستان 1381 حزب فاشيست فرانسه در دور اول پيروز شد. در اين بخش از سويي آموزه‌هاي فاشيسم را بررسي خواهيم كرد و از سويي ديگر بسترهاي تولد فاشيسم را تحليل مي‌كنيم.

فاشيسم معلول شرايط‌گذار است. گذار از سنت به مرحله ديگري كه مي‌تواند مدرنيزم باشد. در چنين شرايطي جامعه نه از ريشه‌هايش كاملا بريده شده و نه به شرايط جديد وارد شده است و حالتي معلق دارد و افراد جامعه چشمي به گذشته، سنت‌ها، علائق و تمايلات سنتي خود دارند و از سويي به خاطر ناكارآمدي آنها پا در وادي جديدي گذاشته‌اند كه كاملا براي آنها روشن و تعريف شده نيست. از اين رو در وضعيتي نامتعادل و سرگردان قرار مي‌گيرند. از اين رو به دنبال تكيه‌گاهي مي‌گردند. اين تكيه‌گاه مي‌تواند گاهي حس نوستالژي،‌ شور انقلابي، رهبر خردمند، شعارهاي اخلاقي و آرمان‌شهر بشري باشد كه غالبان بدون درك درستي از معنا و مفهوم آن «جار» زده مي‌شود. جامعه فاشيستي محصول چنين شرايطي براي فرد است. فاشيسم در جوامعي پيدا شد كه فرايند گسترده فروپاشي همبستگي سنتي و توده‌اي شدن جامعه مشاهده شد و واكنشي بود در برابر نوسازي و صنعتي شدن كه از تاجرمآب شدن جامعه آسيب مي‌بيند و بين افراد و گروه‌هايي كه دچار آنومي (وضعيت گسيختگي) شده بود فرد احساس ناامني مي‌كند و به قدرت پناه مي‌برد. از لحاظ روانشناختي مبتني بر تيپ شخصيتي اقتدارطلب است كه هم سلطه‌جوست و هم اطاعت‌پذير. آرمان فاشيسم بازگشت به وضعيت اجتماعي ماقبل مدرن، ماقبل صنعتي و ماقبل دموكراتيك است و پيرامون آن خرده‌بورژوازي و طبقات متوسط رو به افول هستند. از اين رو فاشيسم نه در جامعه كاملا سنتي و نه در جامعه كاملا صنعتي و مدرن زمينه بروز پيدا مي‌كند. اميل دوركيم در جامعه‌شناسي خود از آنومي Anomie يا سرگشتگي سخن مي‌گويد. او آنومي اجتماعي را وضعيت واسطي بين همبستگي مكانيكي و همبستگي ارگانيكي مي‌داند. در هنگام فروپاشي همبستگي سنتي يا مكانيكي در جامعه كه در آن انسان‌ها به مقتضاي معيارهاي اوليه تقسيم مي‌شوند ممكن است گرايش‌هاي انحرافي به صورت‌هاي مختلف ظهور كند. وضعيتي كه هنجارهاي همبستگي مكانيكي از بين رفته ولي همبستگي جديد ارگانيكي شكل نگرفته است. بنابراين جامعه براي بازتعريف از خود و شكل دادن به هويت و وجدان مشترك جديد، به دامان ايدئولوژي‌ها و جنبش‌هاي بي‌شكل توده‌اي مثل فاشيسم پناه مي‌برد. به نظر دوركيم در اين وضعيت چون ايمان، هنجار و ارزشي وجود ندارد كه به زندگي فرد معنا بخشد، فرد به خودكشي هم روي مي‌آورد.

برينگتن مور در كتاب ريشه‌هاي اجتماعي دموكراسي و ديكتاتوري معتقد است كه فاشيسم از سه عنصر اصلي تشكيل شده است، يكي واكنش بخش‌هايي از جامعه به خصوص بخش ماقبل سرمايه‌داري يعني دهقانان و خرده‌بورژوازي و تا اندازه‌اي اشرافيت زمين‌دار نسبت به فشارهاي ناشي از صنعتي شدن و نوسازي. دوم نوعي دلتنگي ساده براي زندگي روستايي و دهقاني و آرزوي بازگشت به آن و سوم واكنش نسبت به كوشش در راه ايجاد دموكراسي پارلماني. به نظر مور به طور كلي فاشيسم معمولا پس از يك دوره كوتاه‌مدت دموكراسي ضعيف و كوشش براي نوسازي و صنعتي كردن، پيدا مي‌شود،‌به اين تعبير فاشيسم جنبش راست افراطي فعال و يا نوعي راديكاليسم راستگراست.

ايسنك (Isnk) روانشناس انگليسي، تقسيم‌بندي جالبي از حالات رواني كه با گرايش‌هاي سياسي انطباق مي‌يابند به دست مي‌دهد. او معتقد است دو حالت عمده يعني خشن و ملايم در انسان‌ها مشاهده مي‌شود كه با دو گرايش عمده سياسي يعني راست و چپ قابل تلفيق است كه از تلفيق آنها چهار گروه سياسي به وجود مي‌آيد. انسان‌هاي خشني كه به راست گرايش پيدا مي‌كنند، طيف فاشيست‌ها را به وجود مي‌آورند و اگر به چپ گرايش پيدا كنند طيف كمونيست‌ها را. انسان‌هاي ملايم اگر به راست گرايش پيدا كنند گروه ليبرال‌ها و اگر به چپ گرايش پيدا كنند گروه سوسياليست‌ها را تشكيل مي‌دهند.

اريك فروم روانشانس عضو مكتب فراكفورت هم در تشريح علل گرايش به فاشيسم نكته جالبي را مطرح مي‌كند كه كاملا جنبه جمعي دارد.انسان معاصر، انسان آزاده اما تنها و سرخورده است كه پس از يك معامله تاريخي به اينجا رسيده است. انسان عصر فئوداليته آزادي نداشت اما در نظم اجتماعي ادغام شده بود و خود را جزيي از آن احساس مي‌كرد. در حالي كه انسان متجدد، آزاد اما تنهاست و مذهبي اختيار كرده كه با تنهايي او سازگار است. پروتستانيزم وساطت كليسا را از بين برد و فرد را يكسره با عالم لاهوت مرتبط ساخت. اما غم گذشته (نوستالژي) هيچ‌گاه دامن اين انسان آزاد را رها نكرد. چنين بود كه در خروش حركت فاشيسم، بازگشتي به گذشته و خروج از تنهايي را احساس كرد و به آن پيوست.

فاشيسم به عنوان جنبش افراطي راست راديكال اغلب پيروان خود را از خرده‌بورژوازي و طبقات متوسط رو به افول به دست مي‌آورد. بحران‌هاي نوسازي و اقتصاد سرمايه‌داري كه تأثير نامطلوبي بر خرده‌بورژوازي شهري و طبقات دهقاني باقي گذاشت موجب گسترش پايگاه اجتماعي فاشيسم و امكان بسيج توده‌اي در مقياس وسيع شد. جنبش فاشيستي خود يكدست و يگانه نيست و در آن حداقل دو گرايش عمده وجود دارد. يكي گرايش محافظه‌كارانه طبقات بالاي سنتي كه معمولا نسبت به ليبراليسم و مدرنيسم و نوسازي و گرايش‌هاي سوسياليستي واكنش نشان مي‌دهند و ديگري گرايش كم و بيش راديكال خرده‌بورژوازي و دهقانان در حال افول كه اغلب نسبت به سرمايه‌داري مدرن و پيدايش سرمايه‌داري ارضي ـ مالي و صنعتي بزرگ واكنش نشان مي‌دهند. به همين دليل است كه چنانكه گفتيم ايدئولوژي فاشيسم به ويژه جنبش فاشيستي تركيبي از آرمان‌هاي ضدسرمايه‌دارانه، تمايل به سرمايه كوچك، تجديد همبستگي‌هاي سنتي در جامعه مدرن نيمه‌صنعتي، محافظه‌كاري و حمايت از سنت‌هاي خانوادگي و فرهنگي و مذهبي، راديكاليسم خرده‌بورژوازي و سنت‌گراي دهقاني و پدرسالارانه است. طبقات سنتي به ويژه طبقات متوسط در حال افول در فرايند نوسازي امنيت و آرامش مألوف خود را از دست مي‌دهند و از آزادي‌هايي كه جامعه مدرن به همراه مي‌آورد، گريزانند و از همين رو با پيدايش جنبش و ايدئولوژي و رهبري، خود را در دامن آن مي‌افكنند تا از اين آزادي نامطلوب بگريزند و امنيت سنتي از دست رفته را در درون ايدئولوژي كوتاليتر و فراگيري بازبيابند. به نظر فروم در كتاب گريز از آزادي ساخت رواني طبقه متوسط يعني شخصيت اقتدارطلب كه داراي گرايش‌هاي ساديستي (ديگر آزادي) و مازوخيستي (خودآزاري) به طور توأمان است، آن را مستعد پذيرش فاشيسم مي‌سازد. از نظر روانشناسي توده‌اي، افرادي كه همبستگي سنتي را از دست داده و در حال گسيختگي و بي‌هنجاري به سر مي‌برند به دنبال من ايده‌آل هستند تا خلأ ناشي از احساس سرگشتگي و حقارت در آنها را پر كند از اين رو رهبري در اين گونه جنبش‌ها نقش اساسي ايفا مي‌كند. انديشه وحدت و يگانگي رهبر و توده در فاشيسم اروپايي از اينجا ناشي مي‌شود.

نانس اشپربر اتريشي از نخستين كساني بود كه به تحليل پديده فاشيسم پرداخت. از نظر او در كتاب نقد و تحليل جباريت، رهبر يا جبار در گريز از خفت و حقارت است كه ميل و عطش اراده معطوف به قدرت پيدا مي‌كند و انسان گرفتار ترس تهاجمي يكسره قدرت‌طلب مي‌شود. بررسي اشپربر از قدرت تنها متوجه جبار كه آشكارا هيتلر را تداعي مي‌كند نيست بلكه وي معتقد است كه مردم معطوف به جبار نيز ميل به قهر و خشونت و سرسپردگي دارند هرچند يكايك آنان اين خشونت را در زندگي شخصي خود پذيرا هستند. در نگاهي ديگر فايست‌ها مدعي‌اند، فاشيسم مكتب نه و نفي است. فاشيسم جنبش توده‌اي عليه فردگرايي، مساوات، دموكراسي، ‌آنارشيسم، عوامفريبي، بدبيني و شكاكيت،‌آزادي بيهوده و جذام يهوديت است و از سويي فاشيسم منادي جمع‌گرايي سلسله مراتب، اقتدار، نظم، حقيقت، تحول مذهبي، ايمان و اعتقاد، آزادي حقيقتي و واقعي و خون خالص است. هرچند فاشيسم رياكارانه مدعي اخلاق‌گرايي است ولي در ماهيت خود فسادپرور است. فيلم سينمايي مالنا اثر جوزپه كورناتوره محصول مشترك آمريكا و ايتاليا در سال 2000 در اين خصوص ديدني است. اين فيلم درباره فاشيسم و فساد اخلاقي در جامعه ايتالياست. بر اساس پيام اين فيلم فاشيسم به سبب ويژگي تماميت‌خواهانه خود به شدت با امور جنسي به ويژه از نوع آزاد آن مخالف بوده و مي‌خواهد آن را در كنترل خود درآورد زيرا سكس را رقيبي براي تماميت‌خواهي خود مي‌پندارد و رياكارانه مي‌خواهد داعيه دفاع از سنت و ارزش‌هاي جامعه‌اي مردم‌سالار را داشته باشد تا بسياري از وجوه ضداخلاقي خود را پرده‌پوشي كند و اين‌چنين است كه سركوب ظاهري روابط آزاد و امور جنسي در نظام‌هاي فاشيستي به شكل رواج خشونت و پرخاشگري بروز مي‌كند. اما رهبران فاشيست خود در پنهان مجذوب و مفتون سكس هستند. فاشيسم درصدد مصادره و تصاحب و تصرف تمامي جنبه‌هاي زندگي فردي و خصوصي آدم‌ها و انرژي حاصل از عشق و به كار گرفتن آنها در خدمت ايدئولوژي خود است. از اين رو چون حكومت‌هاي فاشيستي براي بقاي خود جامعه را به سوي فساد سوق مي‌دهند به گونه‌اي مروج خشونت و به گونه‌اي غيرمستقيم و پنهان مروج سكس از نوع رياكارانه،‌ غيراخلاقي، فاسد و پنهان است و به عبارت ديگر در جامعه فاشيستي عشق براي بقاي خود ناچار به فحشا استحاله مي‌يابد و رياكاري جاي اخلاق را مي‌گيرد.



3ـ دولت فاشيستي چيست و چگونه قدرت را كسب و حفظ مي‌كند؟

فاشيسم بيش از آنكه يك فلسفه يا ايدئولوژي سياسي باشد، يك روش حكومت است كه بر سه اصل حكومت‌ فردي،‌ قدرت و حاكميت دولت و ناسيوناليسم افراطي استوار است. در حكومت‌هاي فاشيستي فردي كه در رأس حكومت قرار مي‌گيرد مافوق قانون و واجب‌الاطاعه است. چنانچه هيتلر و موسوليني و فرانكو هر سه در دوران فرمانروايي خود از چنين موقعيتي برخوردار بودند. در حكومت‌هاي فاشيستي سازمان دولت با تكيه بر قدرت نظامي و گروه‌هاي فشار سياسي و وسايل تبليغاتي كه در اختيار دولت است آزادي‌هاي فردي را محدود مي‌سازد و هرگونه حركت مخالفي را سركوب مي‌كند. در زمينه اقتصادي فاشيسم حد وسط بين سرمايه‌داري و كمونيسم است. يعني در عين حال كه مانند كمونيسم مالكيت وسايل توليد را در انحصار دولت درنمي‌آورد، مانند رژيم‌هاي سرمايه‌داري هم آزادي بي حد و حصر و بي‌بند‌وبار را به صاحبان سرمايه و وسايل توليد نمي‌دهد. بلكه فعاليت‌هاي اقتصادي را تحت كنترل خود در مي‌آورد و آنها را در جهت سياست‌هاي دولت يا آن‌گونه كه حكومت‌هاي فاشيستي ادعا مي‌كنند در جهت منافع ملي و مصالح جامعه هدايت مي‌كند. يكي از وجوه فاشيسم ناسيوناليسم افراطي است كه در پاره‌اي موارد مانند حكومت هيتلر به فلسفه برتري نژادي و ادعاي حق حكومت و فرمانروايي نژاد برتر جهان منجر مي‌شود. ناسيوناليسم افراطي و فلسفه برتري نژادي كه گاه به صورت تعصب مذهبي و دعوت برتري يك مذهب يا عقيده سياسي بر مذاهب و عقايد ديگر هم نمايان مي‌شود، معمولا با توسعه‌طلبي و تلاش براي بر كشورها و سرزمين‌هاي ديگر هم همراه شده است و بيشتر در اين مرحله با مقاومت و شكست مواجه مي‌شود.

دولت فاشيستي مبين يك سيستم توتاليتر سياسي است كه با ديگر انواع آن نقاط اشتراك دارد اما ويژگي‌هاي متفاوتي نيز با آنها دارد. از اشتراك‌هاي فاشيسم با ساير انواع دولت‌ توتاليتر، تبعيت زندگي همه گروه‌ها از دولت، به كار بردن ترور،‌ حفظ سيستم يك حزبي و انحصار قدرت و وسايل ارتباط عمومي در دست دولت است. همه دولت‌هاي توتاليتر بنياد ايدئولوژيك دارند و همه جوامع توتاليتر جوامع ايدئولوژيك هستند اما اين ايدئولوژي‌ها متفاوتند و قابل تبديل به هم نيستند و عمل اجتماعي يكنواخت ندارند به عبارت ديگر تغييرپذيرند. بنياد نظري فاشيسم بر اين اساس است كه ملت كلي است واحد كه دولت مظهر اراده مطلق آنست و هر نوع تجزيه در قدرت مطلق دولت، نشانه تجزيه در پيكر ملي و انحطاط آن است فاشيسم تقسيم ملت را به طبقات و تنازع طبقه‌اي را انكار مي‌كند و تضاد اصلي را ميان ملت‌ها بر سر گسترش حوزه اقتدار و تسلط خود مي‌شناسد و از اين جهت مبلغ سياست خارجي تجاوزكارانه است.

رژيم‌هاي اقتدارگراي تماميت‌خواه از جمله فاشيسم نوعي واكنش عليه سيستم ليبرال دموكراسي محسوب مي‌شوند ويژگي‌هاي اين رژيم‌ها عبارتند از:

1ـ خودمحوري و اقتدارگرايي، سطح حداقلي زندگي سياسي و فعاليت‌هاي سياسي و جايگزيني حكومت به جاي سياست

2ـ ايجاد سيستم تك‌حزبي براي درجه‌اي از فعاليت سياسي مثل حزب بعث در عراق

3ـ دفاع مطلق از نخبه‌هاي اجتماعي كه در رأس هرم قرار دارند.

كارل فريدريش فاشيسم را يكي از وجوه نظام‌هاي توتاليتاريسم دانسته و 5 ويژگي مشترك به هم پيوسته و مرتبط به هم را اساس چنين نظام‌هايي مي‌داند:

1ـ ايدئولوژي مشترك

2ـ حزب واحد فراگير

3ـ نظارت انحصاري بر تمام ابزار و وسايل مهم نظامي

4ـ نظارت انحصاري بر تمام وسايل و ابزار ارتباط عمومي

5ـ سيستم كنترل پليسي ـ تروريستي

6ـ اقتصاد هدايت شده مركزي

ارنست نولته مورخ آلماني فاشيسم را به عنوان يك پديده اروپايي بين دو جنگ يعني حادثه قرن قلمداد مي‌كند. به نظر او مهمترين عامل نضج فاشيسم، انقلاب بلشويكي است كه نولته آن را تهديدي براي سيستم ليبرال دنياي غرب مي‌خواند. سيستم ليبرال نوعي از زندگي است كه در آن نه تنها مي‌توان هيأت حاكم را مورد انتقاد شديد قرار داد، بلكه اصولا مي‌توان تمام وضعيت حيات اجتماعي را مورد انتقاد قرار داد. با توجه به چنين نظام ليبرالي و انقلاب روسيه از يك طرف و بحران‌هاي اقتصادي و سياسي ناشي از جنگ جهاني اول نظام يا دولت فاشيستي به وجود آمد فاشيسم حمايت طبقه ثروتمند را به دست آورد و به عنوان نجات‌دهنده نظام ليبرال در برابر تهديدهاي بلشويسم قد علم كرد. فاشيسم پس از به دست آوردن قدرت نه تنها جنبش سوسياليستي ـ كمونيستي را بلكه نظام ليبرال را نيز منهدم كرد. به نظر نولته فاشيسم خود را به عنوان رهبر و پيشگام در به ثمر رساندن اهداف ساسي بورژوازي و مبارزه با انقلاب ماركسيستي كه بر ضد جامعه بورژوازي به وجود آمده بود، معرفي كرد در حالي كه مبارزه او كاملا با سنت‌ها و تفكرات حيات بورژوازي مغايرت دارد. البته برخي متفكران نظر متفاوتي درباره دولت فاشيستي دارند از جمله مي‌توان به ماركس هوركهايمر يكي از بنيانگذاران مكتب فرانكفورت و چپ نر اشاره كرد. او مي‌گويد: هر كس نمي‌خواهد درباره كاپتاليسم صحبت كند،‌درباره فاشيسم نيز بايد سكوت اختيار كند زيرا او فاشيسم را يكي از شكل‌هاي حاكميت سرمايه‌داري بورژوازي مي‌داند.

ايرنيگ فچر نيز مي‌گويد: در جامعه بورژوازي عصر جديد اگر انسان بخواهد دنبال جوابي اصولي و ريشه‌اي باشد به دو چيز دست مي‌يابد. ماركسيسم و فاشيسم، ماركسيست‌ها سعي در متوقف كردن جامعه بورژوازي و روند آن دارند زيرا مي‌خواهند وعده‌اي كه درخصوص آزادي تصميم‌گيري انسان‌ها داده‌اند به حقيقت بپيوندد اما فاشيسم سعي مي‌كند با توسعه جامعه بورژواري، به سوي دولت ايستاي پيش از بورژوازي رجعت كند. از اين رو دولت فاشيستي چهار ويژگي دارد:

1ـ نقش اجتماعي فاشيسم اين است كه بتواند رابطه مالكيت سرمايه‌داري و امتيازات اجتماعي ناشي از آن را ـ كه طبق مرفه از آن برخوردار است ـ همچنان حفظ كند. حتي اگر اين نظام دستخوش ركود و بحران شود و مخالفان فراواني در برابر آن قرار گيرند.

2ـ سركوب مخالفان به جاي دموكراسي

3ـ نظام حاكميت فاشيسم بدون يك پايگاه مردمي ممكن نيست. فاشيسم بر يك جنبش سياسي تكيه دارد كه سعي مي‌كند با زيرمجموعه‌اي بسيار وسيع تمام گروه‌هاي مختلف جامعه را در بر گيرد.

4ـ فاشيسم با ترور و تبليغات انحصاري توده‌ها را با ايدئولوژي مورد نظر خود رهبري مي‌كند.

دولت فاشيستي از منظر تفكيك قوا هم قابل بررسي است. دكتر ابوالفضل قاضي با قرار دادن دولت فاشيستي در دسته رژيم‌هاي اقتدارگرا و طبقه‌بندي خاص خود از رژيم‌هاي سياسي به اختلاط قوا، تفكيك كامل قوا، همكاري قوا، رژيم‌هاي اختلاط قوا را رژيم‌هاي اقتدارگرا مي‌داند و در توصيف آن مي‌نويسد: در اين رژيم‌ها شخص يا دستگاهي كه اعمال هر سه قوه مقننه، مجريه و قضاييه را با هم بر عهده دارد يكي است. قانونگذار، مجري و قاضي از هم بازشناخته نمي‌شوند، بهتر است بگوييم دارنده قدرت مي‌تواند هم واضع قانون و هم مجري آن و هم دادرس واقع شود. گاهي اختلاط قوا يا به سود مجريه گرايش دارد يا به سود قوه مقننه. در اختلاط قوا با حاكميت قوه مجريه، قوه مجريه با تكنيك پنهان‌كاري، گونه‌اي ديكتاتوري به وجود مي‌آورد. يعني آرايش قوا به گونه‌اي است كه بالمال قوه مجريه بر ساير قوا تسلط يافته و نظرها و سياست‌هاي خود را بر آنها تحميل مي‌كند. شيوه بناپارتيسم در زمان ناپلئون اول يا فاشيسم موسوليني در ايتاليا و يا ناسيونال ـ سوسياليسم آلمان هيتلري مثال‌هاي بارزي در مورد برتري قوه مجريه به شمار مي‌آيند.

يكي از نكات مهم در جامعه‌شناسي سياسي فاشيسم كه اغلب مورد غفلت قرار گرفته تمايز جنبش و دولت فاشيستي است. جنبش‌هاي اجتماعي ـ سياسي پيش از قبضه قدرت و پس از آن از حيث پايگاه اجتماعي دچار تحول مي‌شوند. هرگاه جنبشي به قدرت سياسي برسد مسؤوليت دولتي پيدا مي‌كند و ديگر نمي‌تواند همانند دوران پيش از قبضه قدرت صرفا نماينده منافع گروه‌هاي مانند خود باشد رژيم‌هاي فاشيستي همواره با مشكل اداره جامعه دوگانه نيمه‌سنتي و نيمه‌مدرن روبرو هستند و به ويژه در مسير اجتناب‌ناپذير تحولات و نوسازي اقتصادي ـ اجتماعي مي‌بايد به نحوي با اين مشكل كنار بيايند. از نظر تاريخي رژيم‌هاي فاشيستي تحت تأثير تنگناهاي داخلي و خارجي به تدريج مجبور شدند با تعديل راديكاليسم ضدسرمايه‌دارانه خود و تقويت عنصر محافظه‌كاري و راست‌گرايي به زيان عنصر راديكاليسم خرده‌بورژوايي در ايدئولوژي خود حمايت بخش‌هايي از طبقات سرمايه‌داري را جلب كنند. نياز مالي دولت به بخش خصوصي با توجه به تداوم مالكيت خصوصي و وسايل توليد در فاشيسم نه تنها كاهش نمي‌يابد بلكه به واسطه فعال شدن دولت در صحنه بين‌المللي (امپرياليسم و جنگ‌طلبي) گاه افزايش مي‌يابد. فاشيسم هيچ‌گاه در عمل در حوزه اقتصادي به نظام توتاليتر به مفهومي كه در استالينيسم مشاده مي‌شد تبديل نشد و دستگاه ديپلماسي سياسي آن هم در آلمان و هم در ايتاليا به طور دايم دچار رقابت‌ها و كشمكش‌هاي شخصي و گروهي بود. تداوم مالكيت خصوصي بر وسايل توليد و تكيه فزاينده رژيم سياسي بر سرمايه‌هاي تجاري و صنعتي و مالي حتي موجب آن شده است كه برخي نويسندگان به ويژه در بين ماركسيست‌ها با توجه به وضعيت نهايي رژيم فاشيستي آن را رژيم سرمايه مالي و بورژوازي بزرگ بخوانند. بر همين اساس بود كه استالين، فاشيسم را حكومت بورژوزاي بزرگ در شرايط بحران مي‌دانست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر