کارل کُرش: مارکسيستی دوستدار آنارشيسم
ا.ر. گيلس-پترز (A.R. Giles-Peters)
مترجم: محسن صابری
هنگامی کارل کُرش (1961- 1886)، کسی که امروزه توسط «چپ نو» دوباره کشف میشود، يکی از تئوريسينهای مهم کمونيسم چپ بود. از ميان سه تئوريسين اصلی مارکسيسم دههی1920 (گرامشی، لوکاچ و کُرش)، کُرش هم بيشترين علاقمندی را به آنارشيست ها داشت و هم به باور من، مارکسيست برتری بود.
مارکسيستهای دههی1920 دل بستگیای به آنارشيستها داشتند که از تمامی دورانهای ديگر متفاوت بود. دليلاش اين بود که برای دوره کوتاهی بعد از جنگ جهانی اول، مارکسيسم به نحوی يک دکترين انقلابی بود که نه از زمان مارکس اينگونه بود و نه دوباره بعد از آن (اگر بهرهگيری از مارکسيسم را بعنوان ايدئولوژی اساساً انقلابهای ملی دهقانی به کنار بگذاريم). در آن دوره کوتاه، انقلاب روسيه همچون نقطه عطفی به تجديد قوای جناح چپ روشنفکری، با تمامی سايه روشنهای سرخ و سياهاش، خدمت کرد، و اينها با کارگران آنارشيست و کارگران سوسياليست از نوع سنديکاليستی بهم پيوستند تا پايههای احزاب جديد انترناسيونال سوم را شکل دهند. بجز در اسپانيا، در همه جای ديگر سازمانهای آنارشيست و سنديکاليست ميدان را به اين احزاب جديد باختند. احزابی که به سرعت به سازمانهای سوسياليستی دولت بوروکراتيک تحول يافتند که تمايل به کنترل جنبش طبقه کارکن داشتند. طی اين تحول، آن آنارشيستها، سنديکاليستها و سوسياليستهای چپ که صادقانه به قول و قرارهای اوليه انقلاب روسيه وفادار ماندند، ايزوله شدند، کنار گذاشته شدند و توسط برتری سازمان حزبی از دسترسی به طبقه کارکن (که به تنهائی میتوانست يک جنبش انقلابی را زنده نگه دارد) به دور نگه داشته شدند. کارل کُرش يکی از قربانيان اين پروسه بود.
هرچند گرامشی مدافع شوراهای کارگری بود، و در زندان گرايش به همدمی با سنديکاليستها داشت، اما وی به يک معارض چپ کمينترن تبديل نشد. به نظر میرسد که دلائلاش از اين قرار باشد: اول اينکه مساله ايتاليا نه انقلاب بلکه دفاع در مقابل فاشيسم بود. دوم اينکه گرامشی مخالف چپگرائی انتزاعیِ بورديگا بود که با اولترا-چپ آلمان در پيوند بود. و بالاخره سوم اينکه زندانی بودن گرامشی وی را از شيوههای آزار دهنده [کمينترن] به دور نگه داشت و او را از آشوبها و تشنجات جنبش بينالمللی مجزا کرد. نمونههای کُرش و لوکاچ واضحتراند.
لوکاچ عضو يک گروه حاشيهایِ بورژوائی (انديشمندان يهودی) در يک کشور شبه فئودالی (مجارستان) بود. تا قبل از سال 1917 علاقهمندیهايش در درجه اول ادبيات بود، هر چند که از زابو Szabo، (روشنفکری که افکار سنديکاليستیاش را از سورل گرفته بود) تاثير گرفته بود. تعجبآور نيست که مواضع اوليهاش همچون يک انقلابی، اتوپيائی و بطرزی انتزاعی اولترا-چپ بود. باتوجه به اينکه فئوداليسم در مجارستان فقط در سال 1945 خاتمه يافت، تحول بعدیاش به سمت «جناح راست»، تقريباً به سمت سوسيالدمکراسی، به سمت موضع تزهای بلوم ( Blum Theses 1929) کاملاً قابل درک بود. از طرف ديگر، همسازیاش با استالينيسم، هر چند که ادعا میشود نسبی و محدود و «دروغين» بوده، اما سخت است که فراموش شود.
شناخت کُرش از جنبش کارگری در پايان جنگ اول جهانی در تمامی جنبهها و از بيخ و بن با دانش لوکاچ متفاوت بود. کُرش، بعد از تحصيل در چندين دانشگاه در رشتههای اقتصاد، حقوق، جامعه شناسی و فلسفه، در سال 1919 در رشته حقوق دکترا گرفت و به انگلستان رفت، جائی که به جامعهی فابينها پيوست و به مطالعهی جنبشهای سنديکاليستی و سوسياليستیِ گيلد پرداخت. او پيش از اين با مارکسيسم ارتدکسی که سوسياليسم را بعنوان نفی سرمايهداری از طريق ملیکردن تعريف میکرد مخالف بود. و همچنين با مارکسيسم ارتدکسی که فرارسيدن سوسياليسم را بعنوان امری محتوم میديد و مارکسيسم را بعنوان يک «علم» خالص جدای از فعاليت جنبش کارگری میپنداشت، مخالف بود. مخالفت کُرش نسبت به اين ارتدکسی توجهاش را به دل مشغولی فابينها برای آمادهسازی افراد برای سوسياليسم از طريق آموزش معطوف کرد. و همچنين توجهاش را به تأکيد سنديکاليستها بر فعاليت آگاهانه کارگران بعنوان پايهای هم برای انقلاب و هم برای مديريت اقتصاد سوسياليستی جلب کرد. از همان مقالههای اوليهاش، تأکيدش را بر نقش آگاهی در مبارزه برای سوسياليسم و اهميت خود فعاليتی طبقه کارکن گذاشت. بعد از جنگ او عقايدش را با کار بر روی طرحهای اجتماعیکردن توأم با کنترل کارگری بيشتر بسط داد.
در اوايل جنگ 18-1914، کُرش به ارتش آلمان فراخوانده شد و به جبهه رفت، ولی او مخالف جنگ بود و با وجوديکه دو دفعه زخمی شد، هيچگاه خودش اسلحه حمل نکرد. او از شکلگيری جنبش سوسياليستی ضد جنگ استقبال کرد و بعد از جنگ به حزب سوسياليست مستقل ( USPD) پيوست. هر چند هنوز مخالف مارکسيسم «ارتدکس» و «رويزيونيست» بود؛ [اما] در آن زمان معتقد بود که جريان سومی، «سوسياليسم عملی»، که توسط لوکزامبورگ و لنين نمايندگی میشد در حال شکل گيری است. برای اين گرايش انتقال به سوسياليسم «عمل آگاهانه انسانی» بود. در 1924، کُرش به اندازه کافی لنينيست شده بود تا عمل انقلابی را بعنوان عمل حزب انقلابی تودهای ببيند. ولی او همچنان حزب را بعنوان وسيلهای برای هدفِ دمکراسی مستقيم شوراهای کارگری میديد. باوجوديکه همراه با اکثريت USPD به حزب کمونيست (KPD) پيوست، اما عليه شرايط بيست و يک گانه پذيرش مسکو مجادله کرد. او بويژه مخالف اين تقاضا برای ايجاد سازمانهای موازی [جنبی] غير قانونی بود که کنترل شان از دست توده های حزبی خارج می شوند.
عليرغم ملاحظاتاش، کُرش به سرعت به يکی از رهبران KPD ترقی کرد. سر دبير ژورنال حزب و نماينده رايشتاک [پارلمان آلمان] گرديد. او اين ترقی را به مزيت تئوريکیاش مديون بود، برای اينکه او هرچند هميشه «مارکسيسم» سوسيالدمکراتيک را رد کرده بود، اما مطالعههای حقوقیاش او را متقاعد کرده بود که جامعه و اقتصاد را بعنوان بنيان سيستم حقوقی ببيند. و در مدت کوتاه رهايی مارکسيسم از ارتدکسی، مطالعات قبلیاش در حوزه فلسفه، جامعهشناسی و اقتصاد به او کمک خوبی کرد. به هر حال، اين شرايط به زودی تغيير کرد؛ بعد از سال 1923 بطور روشنی او در جناح چپ KPD جای داشت؛ در سال 1924 کتاباش «مارکسيسم و فلسفه» که در سال 1923 نوشته شده بود در جلسه هيأت اجرائی انترناسيونال کمونيست محکوم شد و در سال 1925 از موقعيت سردبيری ژورنال حزب برکنار گرديد؛ و در سال 1926 از حزب (KPD) کنار گذاشته شد. بر طبق نظر ماتيک، کُرش هميشه نسبت به عروج دولت روسيه نگرشی انتقادی داشت ولی در اوايل دوره انقلاب روسيه، وقتی که تمامی نيروهای ارتجاع عليه آن صفآرائی کرده بودند، او عقيده داشت که يک انقلابی بايد از آن دفاع کند. از اين گذشته، با وجودی که انقلاب روسيه میتوانست انقلابی سرمايهداری باشد، يعنی اينکه رسالتاش توسعهی سرمايه و پرولتاريا در روسيه توسعه نيافته باشد، اما اگر گسستهگی در سيستم جهانی میتوانست به سمت غرب و به آلمان بسط يابد، هنوز میتوانست تأثير قابلملاحظهای داشته باشد. زمانی که روسيه با آلمان و ساير نيروهای سرمايهداری به توافق دست يافت و انترناسيونال کمونيست را تبديل به وسيلهای برای اهداف ملیاش کرد، ديگر يک انقلابی بايد از روسيه میبريد. از اينرو در سال 1926 به «چپ مصمم Resolute Left» پيوست، يک گروه اولترا چپ که مخالف بوروکراسی روسی و متحد آلمانیاش (KPD) بود. حتی پيش از آن، کُرش با ساپرانوف از گروه «مرکزيت دمکراتيک» درون حزب روسی که معتقد بود پرولتاريای روسيه بايد از بلشويکها ببرد، در تماس بود. (ديدگاههای کُرش در باره اين مسايل را میتوان در مقاله ماتيک به زبان فرانسوی پيدا کرد، ديدگاههای بسيار مشابهی در بخش «پرولتاريا بمثابه فاعل و بمثابه نمايندگی» در کتاب «جامعه نمايشی» گای دبور وجود دارند).
متأسفانه مقالههای سياسی کُرش در مورد بلشويسم هنوز به زبان انگليسی وجود ندارند.[1] از طرف ديگر ما بيشترين مقالههایاش را در مورد تئوری مارکسيستی در اختيار داريم و اينها چرائی آن انشعاب را روشن میکنند. کُرش در «مارکسيسم و فلسفه» (1923) مدعی شد که کوشش میکند تا موضع صحيح مارکسی را در مورد فلسفه «احيا کند»، به همان روشی، و برای همان مقاصد انقلابی، که لنين موضع مارکسيستی را در مورد دولت در رساله دولت وانقلاب احيا کرد (رسالهای که از سوی ساير بلشويکها بعنوان «آنارشيست» محکوم شد). در حقيقت آنچه که کُرش انجام داد اين بود که نشان دهد مارکسيسم ايدئولوژی جنبش کارگری شده است: مارکسيسم برای کُرش خواه در شکل «فلسفی»اش در دوره پيش از 1848 يا در شکل«علمی»اش در دوره بعد از 1848، نه علم بود و نه فلسفه. برای او مارکسيسم يا آگاهیِ تئوريکِ عمل انقلابی پرولتاريا بود يا يک ايدئولوژی «مارکسيستی» غير مربوط به عمل، يا سرپوش گذاردن بر عمل ضد-انقلابی. تمام اينها بر زمينه تهاجم سخت وی بر مارکسيسم ارتدکسِ کائوتسکی قرار داشت، و از اينرو، کُرش میگفت که عليه انترناسيونال دوم و بر له انترناسيونال سوم است. با گفتن اين موضوعات، کُرش تماميت مارکسيسم ارتدکسی را به ديده تحقير می نگريست، که آلمانی يا روسی، سوسيال دمکراتيک يا بلشويسم، همه را در بر میگرفت.
در سال 1930 وقتی که کُرش دوباره به موضوع برگشت تا يک ضد-نقد بنويسد، برای او ديگر روشن بود که چه اتفاقی افتاده است.[2] کُرش، بدون اينکه خود بداند، بعلت انحراف از عروج ارتدکسیِ مارکسيست-لنينيستی مبتنی بر نظرات کائوتسکی و پلخانف «گناهکار» شده بود. از اينرو برای روسها يک فلسفهی ماترياليسم مارکسيستی وجود داشت (که در ماترياليسم و امپريوکريتيسيسم لنين ارائه شده بود) و همچنين يک علم مارکسيستی که با پيروی از کائوتسکی بايد توسط روشنفکران بورژوا به درون پرولتاريا برده میشد (آنچنانکه در چه بايد کرد لنين بسط يافته است). پس آنچه که کُرش میپنداشت که يک جريان جديد و سوم در مارکسيسم میباشد، فقط يک روايت جديد ايدئولوژيک از مارکسيسم ارتدکس قديم بود. خصلتهای ويژه بلشويسم صرفاً انعکاسی بود از وظايف ويژه که اين ايدئولوژی بايد در روسيهی توسعه نيافته ايفا میکرد. اين کشفِ طبيعت ايدئولوژيکیِ تئوری کمونيستی و فروپاشی مارکسيست انقلابی جنبشهای مارکسيست انقلابیِ کارگری در مقابل ضد-انقلاب، متضمن بازنگری مارکسيسم بود.
برای کُرش تئوری مارکسيستی بيان عمومی جنبش انقلابی موجود بود. در دورانهای ضد-انقلابی، مارکسيسم میتواند در محتوای علمیاش بيشتر هم توسعه يابد، ولی زمانی که مارکسيسم بعنوان علم خالص جدا از ارتباطاش با جنبش پرولتاريائی توسعه يابد آنگاه گرايش میيابد که به ايدئولوژی تبديل شود. پس رابطه بين تئوری و عمل هيچ ربطی به کاربرد يک علم ندارد بلکه به سادگی به اين معنی است که تئوری آگاهیِ روشن يک جنبش انقلابی عملی است. برای اينکه اين ارتباط دوباره بر قرار شود لازمهاش وجود يک جنبش انقلابی پرولتری و تصفيه مارکسيسم از تمامی عناصر ايدئولوژيکی و بورژوائیاش میباشد. تنها جنبشی که در اروپای دهه 1930 به اين توصيف پاسخ داد جنبش آنارشيستی اسپانيا بود و از اينرو کُرش مادامی که به کارش در باره تئوری مارکسيستی ادامه میداد، همچنين به مطالعهی باکونين و جنبش آنارشيستی پرداخت.
کُرش در اثرش، در 1923، [مارکسيسم و فلسفه] تأکيد کرده بود که مارکسيسم اوليه در زمينهای جديد تداوم تئوری انقلابی بورژوازی بود، اساساً در سنت ايدهآليست آلمان. در «تزهائی در مورد هگل و انقلاب»، 1930، او به اين موضوع بازگشت و هم تئوری هگلی و هم تئوری مارکسيستی را دوباره ارزيابی کرد.
فلسفهی هگلی فقط فلسفهی انقلابی بورژوازی نبود؛ بلکه فلسفهی آخرين فاز انقلاب بورژوائی و از اينرو فلسفهی تجديد حيات هم بود. پس متد ديالکتيک صرفاً آن اصل انقلابی ناب نيست که مارکسيستها تصور میکردند. از اينرو همچنين تکوين تئوری انقلاب پرولتاريائی بر بنيان يک ديالکتيکِ «ماترياليست شده» فقط يک فاز انتقالیِ جنبش کارگری است. مارکسيسم تئوری يک انقلاب مستقل پرولتاريائی نيست بلکه تئوری انقلاب پرولتاريائی است که از انقلاب بورژوائی بسط و بيرون میآيد، و اين تئوری نشان دهنده منشأ اش میباشد: تئوری مارکسيستی هنوز با تئوری انقلاب بورژوازی گره خورده است، به عبارتی با ژاکوبينيسم. اين يعنی سياستهای مارکسيستی درون مدار سياستهای بورژوائی باقی میماند. آنچنان که کُرش در مقالهاش «ده تز درمورد مارکسيسم امروز» به سال1950 بطور روشنی متذکر شد که مارکسيسم بطور بی قيد وشرطی به اشکال سياسی انقلاب بورژوائی چسبيده است. گسست از سياستهای بورژوائی فقط توسط جنبشهای آنارشيستی و سنديکاليستی، در شکل گسست از سياستهای آنچنانی، تحقق يافته است.
فقط اين جنبشها هنوز در عمل انقلابی بودند. برای کُرش اهميتشان در اين بود که آنها همچنان آرمان همبستهگی طبقاتی را فرای منافع فوری حفظ کردند؛ و خودشان را بر مبنای خود-فعالی طبقه کارکن قرار دادند آن گونه که در اصلِ عمل مستقيم بيان شده بود. در همهی جنبشهای ديگر اين آرمان قربانی شد.
وقتی جنگ داخلی اسپانيا در سال 1936 درگرفت، کُرش در مقابل خط سياسیِ جناح راست سوسياليستها، استالينيستها و جمهوریخواهان بورژوا از تلاشهای پيکارجويان CNT برای مرسومکردن مديريت کارگری حمايت کرد. اين تحول به سوی سنديکاليسم که مخالف موضع ارتدکسی سوسياليست مارکسيستی بود به موازات باز تفسير مارکسيسم به پيش رفت.
هر چند کُرش يک مارکسيست باقی ماند، اما ديدش نسبت به مارکسيسم بطور فزايندهای نقادانه شد. تا اينکه او ديگر در سال 1960 بطور کامل مارکسيسم را بعنوان تنها تئوری انقلاب پرولتری مردود دانست و مارکس را يکی در ميان سايرين، يکی از «متعدد» پيشروان، بنيانگذاران و توسعهدهندهگان جنبش سوسياليستی کارگران قرار داد. در سال 1961 او بر روی يکی از مطالعههای باکونين کار میکرد و سپس معتقد شد که اساس رويکرد انقلابی در عصر بورژوائی مدرن آن نظام اخلاقیای خواهد بود که مارکس آنرا بعنوان «آنارشيسم» مردود میدانست. در «ده تز...» به سال 1950 او همچنين ارزيابی اغراقآميز مارکس در مورد دولت بعنوان وسيله ی انقلاب اجتماعی را نقد کرد. اين نقد همچنين شامل تئوری دو فاز سوسياليسم بود که به موجب آن رهائی واقعی طبقه کارکن به يک آيندهی نامعلوم موکول میشود. از اينرو او بطور آشکاری عناصری از مارکسيسم را رد کرد که آنرا از آنارشيسم جدا میکند.
آثار زندگیِ کُرش هم توضيح و هم نقد مارکسيسم از موضع سياسیای نزديک به آنارشيسم است. با اين وجود، آنچنان که کُرش خودش نشان داد، مارکسيسم برای جنبش انقلابی مدرن کافی نيست، يک بررسی از مارکسيسمِ خود کُرش امکان میدهد که از بهترين عناصرِ به ارث رسيده از جنبش کلاسيک کارگری حفاظت شود•
توضيح: اين مقاله برای اولين بار در نشريه سرخ وسياه (RED AND BLACK) شماره 5، به تاريخ آوريل 1973 در استراليا منتشر شد.
يادداشت:
[1] يادداشتِ Collective Action note : در حالی که مطمئناً اين موضوع در زمانی که اين مقاله نوشته شد درست میباشد، ولی در اين فاصله چندين مجموعه از کارهای کُرش به زبان انگليسی بيرون آمد. بطور مشخص به شمارهای از TELOS مراجعه کنيد که بطور ويژه به کُرش و گزينههای کُرش توسط داگلاس کلنر اختصاص داشت، اين شماره هنوز، به همان صورت 1997، موجود است.
[2] از «ضد نقد» نوشتهی کُرش که در انتشارات بعدیِ «مارکسيسم و فلسفه»، ضميمهاش شد:
بايد تاکيد کنم که دنبال کردن مبارزه انقلابی با آنچه که کتاب مارکسيسم و فلسفه «ديکتاتوری ايدئولوژيک» خوانده است، از سه زاويه با سيستم سرکوب فکری که در روسيه کنونی تحت عنوان «ديکتاتوری پرولتاري» برپا شده متفاوت است. اول از همه، ديکتاتوری پرولتاريا است و نه ديکتاتوری بر پرولتاريا. ثانياً، ديکتاتوری يک طبقه است و نه ديکتاتوری حزب يا رهبری حزب. ثالثاً، و از همه مهمتر، بمثابه يک ديکتاتوری انقلابی، صرفاً يکی از عوامل آن فرآيند راديکالِ براندازیِ اجتماعی است که با الغای طبقات و تضاد طبقاتی پيش شرط های «زوال دولت» را میآفريند و بدينطريق پايان تمام قيود ايدئولوژيک را بوجود میآورد. هدف اساسی يک «ديکتاتوری ايدئولوژيک» در اين معنا، نابودی علل مادی و ايدئولوژيک خودش و بدينطريق غيرضروری و غيرممکن ساختن وجود خودش است. از همان نخستين روز، تمايز اين ديکتاتوری پرولتاريائی اصيل از تمام جعليات دروغين آن، در ايجاد شرايط آزادی فکری نه صرفاً برای «تمام» کارگران بلکه برای «هر فرد» کارگر خواهد بود. عليرغم «دمکراسی» ادعائی و «آزادی فکری» در جوامع بورژوائی، بردگان مزدی که از سرکوب فيزيکی و فکری خود رنج می برند هيچگاه و در هيچ کجا از اين آزادی برخوردار نبوده اند. اين البته آنچيزی است که مفهوم مارکسیِ ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا تعريف می کند. با اين [امر]، تضادِ در غيراينصورت آشکارِ بين فراخوان برای «ديکتاتوری ايدئولوژيک» و سرشت اساساً نقاد و انقلابیِ روش و نگرش کمونيستی, ناپديد می شود. سوسياليسم در اهداف و ابزارش، هر دو، مبارزه برای تحقق آزادی است.
کارل کُرش، مارکسيسم و فلسفه، صفحات 125 و 126
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر