۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

آنارشیسم و آنارکو سندیکالیسم



نویسنده:رودولف روکر

مترجم:امید میلانی


آنارشیسم جریانی در اندیشه‌یِ اجتماعی است، که پیروانَ‌ش، خواهانِ الغایِ انحصارهایِ اقتصادی‌یِ
جامعه، و همه‌یِ نهادهایِ قهرآمیزِ سیاسی و اجتماعی هستند. آنارشیست‌ها، به جایِ نظمِ سرمایه‌داری، خواهانِ تشکیلِ اجتماعی از همه‌یِ نیروهایِ تولیدکننده بر اساسِ کارِ تعاونی هستند، که یگانه هدفَ‌ش، رفعِ نیازهایِ ضروری‌یِ هریک از اعضایِ اجتماع خواهد بود. آنان، به جایِ ملت‌دولت‌هایِ کنونی با تشکیلاتِ سیاسی و بروکراتیکِ عاری از زنده‌گی‌یِ‌شان، آرزویِ فدراسیونی از انجمن‌هایِ آزاد در سر دارند، که در تداخلِ خواسته‌هایِ اقتصادی و اجتماعی، به یک‌دیگر محدود شوند، و امورِشان را با توافقِ دوجانبه و قراردادِ آزادانه به سامان رسانند.

هرکس تکاملِ اقتصادی و سیاسیِ سیستم‌هایِ اجتماعی را ژرف‌نگرانه مطالعه کند، در خواهد یافت که این اهداف از اندیشه‌هایِ اوتوپیایی‌یِ معدودی بدعت‌گذارِ خیال‌پرداز بر نیآمده، بل‌که نتیجه‌یِ منطقی‌یِ بررسی‌یِ عمیقِ کژی‌هایِ موجودِ اچتماعی هستند، که، در هر مرحله‌یِ تکاملِ وضعیتِ اجتماعی، خود را آشکارتر و ناگواراتر به نمایش می‌گذارند. سرمایه‌داری‌یِ انحصاری‌یِ مدرن و دولت‌هایِ تمامیت‌خواه، صرفاً آخرین پرده‌هایِ نمایشِ تکاملی هستند، که به هیچ پایانِ دیگری نمی‌تواند برسد.

تکاملِ بدفرجامِ سیستمِ اقتصاد‌یِ امروزینِ ما، سوق‌یابنده به سویِ انباشته‌گی‌یِ شدیدِ سرمایه‌یِ اجتماع در دستانِ اقلیت‌هایِ خاص، و استثمارِ پای‌دارِ توده‌هایِ انبوهِ مردم، جای را برایِ واکنشِ سیاسی و اجتماعی باز، و حتی آن را از هر جهت ضروری ساخته. سیستمِ کنونی، منافعِ اکثریتِ جامعه‌یِ انسانی را، در پایِ منافعِ خصوصی‌یِ برخی افراد قربانی ساخته، و درنتیجه، به طورِ سیستماتیک، ارتباطِ حقیقی میانِ انسان‌ها را از میان برده است. مردم فراموش کرده اند که صنعت، هدفی به صرفِ خود نیست، بل‌که تنها باید وسیله‌یی باشد، برایِ تضمینِ گذرانِ مادی‌یِ زنده‌گی‌یِ آن‌ها، و فراهم‌کردنِ فرصتِ برخورداری از فرهنگی متعالی‌تر. جایی که صنعت همه‌چیز شود، کارگر اهمیتِ اخلاقی‌یِ خود را از دست دهد، و انسان به هیچ شمرده شود، از این‌جا است که قلم‌روِ استبدادِ ظالمانه‌یِ اقتصادی می‌آغازید، و وجودَش، به اندازه‌یِ هر استبدادِ سیاسی‌ئی فاجعه‌بار خواهد بود. درحقیقت، استبدادِ سیاسی و اقتصادی، هردو، به طورِ متقابل یک‌دیگر را تکمیل می‌کنند، و خاست‌گاهِ مشترکی دارند.

سیستمِ اجتماعی‌یِ مدرنِ ما، از داخل، ارگانیسمِ اجتماعی‌یِ هر کشور را به طبقاتِ متخاصم تقسیم کرده، و در خارج، حلقه‌یِ اشتراکاتِ فرهنگی را، به ملت‌هایِ رزم‌جو در هم شکسته است؛ هردویِ طبقات و ملت‌ها، با خصومتِ بی‌پایانی با یک‌دیگر برخورد می‌کنند، و جنگِ آشتی‌ناپذیرِشان، زنده‌گی در جامعه‌یِ کنونی را پر از تنش می‌سازد. دو جنگِ جهانی در نیم‌سده و پی‌آمدهایِ‌شان، و خطرِ همیشه‌گی‌یِ درگرفتنِ جنگ‌هایِ جدید، که امروز دلهره را بر زنده‌گی‌یِ همه‌گان چیره ساخته، تنها بعضی از دست‌آوردهایِ منطقی و طبیعی‌یِ چنین وضعیتِ تحمل‌ناپذیری اند، که اگر تغییر نکند، تنها به فاجعه‌یی جهانی منجر خواهد شد. حقیقتِ اجبارِ بیش‌ترِ دولت‌ها به هزینه‌یِ قسمتِ بزرگی از درآمدِ سالانه‌یِ‌شان در امرِ به‌اصطلاح دفاعِ ملی، و بازپرداختِ وام‌هایِ جنگِ پیشین، اثباتی بر دفاع‌ناپذیری‌یِ وضعیتِ امروزین است؛ باید برایِ هرکسی روشن شود، امنیتی که دولت ادعایِ تأمینَ‌ش برایِ شهروندان را دارد، بسیار هزینه‌برتر از سودِ واقعی‌یَ‌ش است.

قدرتِ فزاینده‌یِ بوروکراسی‌یِ سیاسی که از گهواره تا گور به زیستِ مردمان نظارت و رسیده‌گی می‌کند، هرروز موانعِ بیش‌تری بر سرِ راهِ هم‌کاری‌یِ آزادانه و متقابلِ مردمان برپا می‌کند. سیستمی است که در هر لحظه آسایشِ قسمتِ بزرگی از مردم و ملت‌ها را فدایِ شهوتِ قدرتُ‌ثروت‌خواهی‌یِ اقلیتِ کوچکی می‌سازد، و الزام دارد روابطِ سازنده‌یِ اجتماعی را به هم زده، جنگی راه بیاَندازد که هرکس را در برابرِ همه‌گان قرار می‌دهد. این سیستم تنها برایِ نخبه‌گان صلحی به ارمغان آورده، که امروزه تجلی‌یِ کاملَ‌ش در فاشیسمِ نو و ایده‌یِ دولتِ تمامیت‌خواه ظاهر می‌شود. آن‌چه امروز می‌گذرد بسیار متفاوت از اندیشه‌یِ قدرتِ سلطنتِ مطلقه در سده‌هایِ گذشته است، و گردآوردنِ همه‌یِ فعالیت‌هایِ انسانی به زیرِ نظارت و کنترلِ دولت را پی می‌گیرد. «همه برایِ دولت؛ همه از طریقِ دولت؛ و هیچ‌چیز مگر با نظارتِ دولت!» تکیه‌کلامِ الاهیاتِ سیاسی‌یِ جدیدی شده که پیوندِ نزدیکی با الاهیاتِ کلیسایی‌یِ گذشته دارد؛ آن‌گاه خدا همه‌چیز بود و انسان هیچ، در کیشِ جدید، دولت همه‌چیز است و شهروند هیچ. و همان‌گونه که عبارتِ «اراده‌یِ خدا» برایِ مشروعیت‌بخشیدن به کاست‌هایِ ممتاز به کار می‌رفت، امروز هم در پسِ پرده‌یِ خواستِ دولت، تنها منافعِ خودخواهانه‌یِ آنانی پنهان شده که خود را در جای‌گاهِ رسمی‌یِ تفسیرِ آن خواست و تحمیلَ‌ش به مردم می‌پندارند.

ما، در آنارشیسمِ مدرن، دو جریانِ بزرگ را به یک‌دیگر پیوند می‌دهیم که پیش‌تر، و از هنگامِ انقلابِ فرانسه، در خردِ اروپایی تکامل یافته اند: سوسیالیسم و لیبرالیسم. سوسیالیسمِ مدرن وقتی پدید آمد که مشاهده‌گرانِ ژرف‌بینِ زنده‌گی‌یِ اجتماعی، با اطمینانِ بیش‌تر و بیش‌تری متوجه شدند که مشروطیت و تغییراتِ داده‌شده در ساختارِ حکومت هیچ‌گاه نمی‌تواند ریشه‌یِ مشکلِ بزرگی که پرسشِ اجتماعی می‌خوانیم را حل کند. اندیش‌مندانِ سوسیالیست به این نتیجه رسیدند که تا زمانِ تقسیمِ مردم به طبقه‌ها، بر اساسِ مالکیت یا عدمِ مالکیتِ‌شان بر چیزهایی، صرفِ وجودِ این طبقات همیشه مانع از پیاده‌شدنِ هر سیستمِ ذهنی برایِ جامعه‌یِ آرمانی خواهد شد. بدین‌ترتیب اجماعی شکل گرفت که تنها با الغایِ انحصارهایِ اقتصادی و برپایی‌یِ مالکیتِ اشتراکی‌یِ ابزارهایِ تولید است، که عدالتِ اجتماعی برپایی‌پذیر می‌شود؛ آن‌گاه، جامعه، کمونی حقیقی خواهد شد، و کارِ انسان‌ها، نه به خاطرِ استثمار، که برایِ تضمینِ خوش‌بختی‌یِ همه‌گان خواهد بود. اما همان‌هنگام که سوسیالیسم جمع‌آوری‌یِ نیروها را آغازید و بدل به جنبش شد، ناگهان اختلافاتی در نظرات پدیدار شد، که از نایک‌سانی‌یِ شرایطِ اجتماعی‌یِ کشورهایِ مختلف سرچشمه گرفته بود. حقیقت این است که هر مفهومِ سیاسی، از حکومتِ مذهبی تا امپراتوری و دیکتاتوری، بر قسمت‌هایِ خاصی از جنبشِ سوسیالیسم اثر گذاشته است.

در همین حین، دو جریانِ بزرگِ دیگرِ اندیشه‌یِ سیاسی نیز، اثراتِ قاطعی بر تکاملِ ایده‌هایِ سوسیالیستی گذاشتند: لیبرالیسم، که روشن‌فکرانِ برجسته‌یِ کشورهایِ آنگلوساکسون، و به طورِ خاص هلند و اسپانیا را، به‌شدت بر اَنگیخته بود؛ و دموکراسی‌خواهی، که روسو در قالبِ قراردادِ اجتماعی بیانَ‌ش کرده بود، و مؤثرترین چهره‌هایَ‌ش را در ره‌برانِ ژاکوبین‌گری‌یِ فرانسه یافته بود. اندیشه‌یِ اجتماعی‌یِ لیبرالیسم از فرد می‌آغازید و می‌خواست فعالیت‌هایِ دولت را به کمینه بکاهد، درمقابل، دموکراسی از مفهومِ انتزاعی‌یِ جمع، به موضوع می‌نگریست، که روسو خواستِ همه‌گانی می‌نامید و می‌خواست در دولت-ملت تثبیتَ‌ش کند. لیبرالیسم و دموکراسی مفاهیمِ بسیار برجسته‌یِ سیاسی بودند، ولی از آن‌جا که بیش‌ترِ هواخواهانِ اصلی‌یِ‌شان به‌ندرت به مسائلِ اقتصادی‌یِ جامعه پرداخته اند، تکاملِ وضعیتِ اقتصادی، عملاً بر خلافِ اصولِ نخستینِ هردویِ دموکراسی و لیبرالیسم پیش رفت. واقعیت‌هایِ اقتصادِ سرمایه‌داری، هردویِ دموکراسی و لیبرالیسم، که به ترتیب خواهانِ برابر‌ی‌یِ همه‌یِ مردمانِ در پیش‌گاهِ قانون و حقِ انسان بر زنده‌گی‌یِ خود بوده اند را در هم شکسته. از آن‌جا که میلیون‌ها انسان در هر کشوری ناچار اند کارِ خود را به اقلیتِ کوچکِ صاحب‌کاران بفروشند، و اگر خریداری نیابند به بدترین فلاکت خواهند افتاد، آن برابری‌یِ خواسته‌شده در برابرِ قانون صرفاً یک کلاه‌برداری است، چه قوانین را آنانی می‌نویسند که در جای‌گاهِ مالکیتِ قسمتِ بزرگِ ثروتِ اجتماعی نیز هستند. اما، در همین حین، نمی‌توان حرفی از حقِ تصمیمِ فرد بر سرنوشتِ خود نیز زد، چراکه آن حق، وقتی فرد مجبور باشد به خاطرِ نیازِ اقتصادی خود را تسلیمِ دیگری کند، دیگر معنایی نخواهد داشت.

آنارشیسم، شبیهِ لیبرالیسم، جانب‌دارِ این ایده است که شادمانی و کام‌یابی‌یِ فرد باید در همه‌یِ موضوعاتِ اجتماعی معیار قرار گیرد. هم‌چنین، به‌مانندِ اندیش‌مندانِ بزرگِ لیبرال، به کاهشِ هرچه‌بیش‌ترِ وظایف و اختیاراتِ حکومت معتقد است. پی‌روانَ‌ش این اندیشه را به کمال رسانده، آرزویِ زدودنِ هرگونه نهادِ قدرتِ سیاسی از جامعه را در سر می‌پرورانند. اگر جفرسون مفهومِ بنیادینِ لیبرالیسم را بدین‌شکل بیان می‌کند که: «به‌ترین حکومت آنی است که کم‌ترین حکم‌رانی را کند»، تورئو یِ آنارشیست می‌گوید: «حکومتی به‌ترین است که اصلاً حکم‌رانی نکند».

آنارشیست‌ها، شبیهِ بنیان‌گذارانِ سوسیالیسم، خواستارِ الغایِ انحصارِ اقتصادی در هر شکل هستند، و از مالکیتِ اشتراکی‌یِ زمین و همه‌یِ ابزارهایِ دیگرِ تولید حمایت می‌کنند، به نحوی که امکانِ استفاده از محصولِ‌شان، بی‌تبعیض، در اختیارِ همه‌گان باشد؛ چراکه آزادی‌یِ خصوصی و اجتماعی، تنها بر پایه‌یِ شرایطِ برابرِ اقتصادی برایِ همه‌گان دست‌رسی‌پذیر است. داخلِ خودِ جنبشِ سوسیالیسم، دیدگاهِ آنارشیست‌ها این است که مبارزه علیهِ سرمایه‌داری، باید هم‌زمان مبارزه‌یی بر علیهِ همه‌یِ نهادهایِ قهری‌یِ قدرتِ سیاسی نیز باشد، چراکه در طولِ تاریخ، استثمارِ اقتصادی، همیشه دست‌دردستِ ستمِ سیاسی و اجتماعی حرکت کرده است. استثمارِ انسان به دستِ انسان، و سلطه‌یِ انسان بر انسان، جداناشدنی و شرطِ یک‌دیگر هستند.

تاوقتی جامعه به دو گروِهِ متخاصمِ دارا و ندار تقسیم شده باشد، نگه‌داری‌یِ دولت برایِ اقلیتِ دارا ضروری خواهد بود، تا بتواند از امتیازاتِ خویش مراقبت کند. هنگامی که این وضعیتِ نابرابری‌یِ اجتماعی جایِ خود را به نظمِ برتری برایِ جامعه دهد، که هیچ حقِ خاصی به رسمیت نخواهد شناخت، حکم‌رانی بر مردم نیز جایِ خود را به مدیریتِ امورِ اقتصادی و اجتماعی خواهد داد؛ به زبانِ سنت سیمون بگوییم« «زمانی خواهد رسید که هنرِ حکم‌رانی ناپدید خواهد شد. هنرِ تازه‌یی جایِ آن را خواهد گرفت، هنرِ مدیریت و پیش‌بردِ امور». با توجه به این امر، آنارشیسم را می‌توان نوعی سوسیالیسمِ داوطلبانه پنداشت.

تلقی‌یِ آنارشیستی، این نظریه‌یِ کارل مارکس و پی‌روانَ‌ش را نیز رد می‌کند، که دولت، به شکلِ دیکتاتوری‌یِ پرولتاریا، مرحله‌یِ انتقالی‌یِ لازمی برایِ رسیدن به اجتماعی بی‌طبقه است، و این دولت، پس از پایانِ مبارزاتِ طبقاتی و زدودنِ خودِ طبقات، خود را الغا کرده و از صحنه‌یِ روزگار ناپدید خواهد شد. این نظریه، درباره‌یِ طبیعتِ حقیقی‌یِ دولت و اهمیتی که عاملِ قدرتِ سیاسی در تاریخ بازی کرده، پاک به خطا می‌رود؛ به بررسی‌یِ ماتریالیسمِ اقتصادی بسنده کرده، و قدرتِ سیاسی و شکلَ‌ش را، تنها حاصلِ منطقی‌یِ شیوه‌یِ تولیدِ هر دوران می‌پندارد. این نظریه دولت و دیگر شکل‌هایِ نهادهایِ جامعه را، «روبنایِ سیاسی و قضایی، بر پایه‌یِ زیربنایِ اقتصادی» به حساب آورده، و می‌پندارد کلیدِ هر فرآیندِ تاریخی را یافته است. درحقیقت هر قسمتی از تاریخ به‌خوبی هزاران مثال ارائه می‌کند که چه‌گونه حکومت و سیاست‌هایِ زورمدارانه‌ئَ‌ش پیش‌رفتِ اقتصادی‌یِ کشوری را به تأخیر انداخته اند.

اسپانیا، پیش از برآمدنِ سلطنتِ مطلقه‌یِ کلیسایی، پیش‌رفته‌ترین کشورِ اروپا بود و در بیش‌ترِ زمینه‌هایِ تولیدِ اقتصادی، رتبه‌یِ نخست را داشت. اما سده‌یی پس از برپایی‌یِ سلطنتِ مطلقه‌یِ مسیحی، بیش‌ترِ صنایعَ‌ش ناپدید شده، و آن‌چه باقی بود، بدترین وضعیتِ ممکن را داشت. کارگران، در بیش‌ترِ صنایع، به بدوی‌ترین روش‌هایِ تولید باز گشته بودند. کشاورزی فرو پایشده بود، کانال‌ها و راه‌آبه‌ها تخریب می‌شدند، و مناطقِ پهناوری از خاکِ کشور به بیابان بدل شده بود. شاهنشاهی‌یِ مطلقه، در اروپا، با «فرامینِ اقتصادی»یِ احمقانه و «قانون‌گذاری‌یِ صنعتی»یَ‌ش، که کوچک‌ترین انحرافی از شیوه‌هایِ ازپیش‌تعریف‌شده‌یِ تولید را به‌سختی مجازات می‌کرد، و اجازه‌یِ هیچ ابداع و ابتکاری نمی‌داد، برایِ سده‌ها جلویِ پیش‌رفتِ صنعتی در کشورهایِ اروپایی را گرفته بود، و نمی‌گذاشت اقتصاد به شکلِ طبیعی رشد کند. و حتی امروز و پس از تجربه‌یِ وحشت‌ناکِ دو جنگِ جهانی، خطِ مشیِ قدرت‌خواهانه‌یِ دولت‌ملت‌هایِ بزرگ‌تر، بزرگ‌ترین مانعِ بازسازی‌یِ اقتصادِ اروپا است.

در روسیه، که دیکتاتوری‌یِ به‌اِصطلاح پرولتاریا به واقعیت بدل شده، قدرت‌طلبی‌یِ حزبی خاص جلویِ هرگونه تجدیدِ سازمانِ سیستمِ اقتصادی را گرفته، و کشور را به سرمایه‌داری‌یِ دولتی بدل کرده. دیکتاتوری‌یِ پرولتاریا، که هدفِ نهایی‌یَ‌ش می‌باید اجرایِ گذاری برگشت‌ناپذیر به سوسیالیسمِ واقعی باشد، امروز به استبدادی وحشت‌ناک و استعماری جدید بدل شده، که راهِ حکومت‌هایِ فاشیست ادامه می‌دهد. ادعایِ نیاز به ادامه‌یِ وجودِ دولت تا زمانی که جامعه هنوز به طبقاتِ متخاصم تقسیم شده، در روشنایی‌یِ تجاربِ تاریخی، لطیفه‌یی بی‌مزه بیش نیست.

هر شکلی از قدرتِ سیاسی، برایِ تضمینِ وجودِ خود، نوعِ خاصی از برده‌گی‌یِ انسان‌ها را در بر دارد. در خارج، در ارتباط با کشورهایِ دیگر، برایِ توجیهِ وجودَش باید نوعی خصومتِ مصنوعی ایجاد کرده، دیگران را به شکلِ «دشمن» به نمایش بگذارد؛ هم‌چنین در داخل، تقسیمِ مردم به طبقات، رتبه‌ها و کاست‌ها شرطِ ضروری‌یِ بقایِ آن است. رشدِ بوروکراسی‌یِ بلشویک در روسیه، تحتِ نامِ دیکتاتوری‌یِ پرولتاریا (که هیچ‌گاه چیزی نبوده جز دیکتاتوری‌یِ محفلی کوچک بر پرولتاریا و همه‌یِ مردمِ روسیه) صرفاً مثالِ دیگری از تجربه‌یی تاریخی است که بارها و بارها خود را تکرار کرده. این طبقه‌یِ حاکم، که امروز به‌سرعت به سویِ اشرافیت پیش می‌رود، به همان روشنی که طبقات و کاست‌هایِ حاکمِ هر کشورِ دیگری از مردم و توده‌ها جدا یند، از مردمِ و کارگرانِ روسیه دور شده است. این وضعیت هنگامی تحمل‌ناپذیرتر می‌شود که حکومتی مستبد، حقِ طبقاتِ پایین برایِ شکایت از اوضاعِ موجود را انکار کند، و هر اعتراض‌کننده‌یی را در خطرِ ازدست‌دادنِ جان قرار دهد.

ولی برابری‌یِ اقتصادی، حتی اگر بسیار بیش از آنی باشد که در روسیه وجود دارد، نخواهد توانست تضمینی بر علیهِ بی‌دادِ سیاسی و اجتماعی باشد. برابری‌یِ اقتصادی، به‌تنهایی، آزادی‌یِ اجتماعی نیست. دقیقاً همین نکته است که هیچ‌یک از سوسیالیست‌هایِ تمرکزگرا هیچ‌گاه خوب متوجه نشدند. در زندان، در صومعه یا پادگان، برابری‌یِ اقتصادی، به طورِ کامل حاکم است، چه به همه‌یِ افراد، مسکنِ یک‌سان، غذایِ یک‌سان، لباس‌هایِ یک‌سان و کارهایِ یک‌سانی اختصاص داده شده. دولتِ باستانی‌یِ اینکاها در پرو و دولتِ یسوعیون در پاراگوئه نیز امکاناتِ اقتصادی‌یِ یک‌سانی برایِ همه‌یِ ساکنین تدارک دیده بودند، ولی با این وجود، پلیدترینِ استبدادها را حاکم، و انسان‌ها را بدل به ماشین‌هایی ساخته بودند که بی‌اَراده، در خدمتِ تصمیم‌هایِ قدرت‌مندان باشند. بی‌دلیل نبود که پرودون «سوسیالیسم» بدونِ آزادی را بدتر از برده‌گی می‌دید. انگیزه‌یِ عدالتِ اجتماعی، تنها هنگامی می‌تواند به‌درستی شکل گرفته و اثرگذار شود، که حسِ آزادی‌خواهی و مسئولیت‌پذیری در انسان رشدِ کافی یافته باشد. به کلامِ دیگر، سوسیالیسم، یا باید آزادانه و داوطلبانه پذیرفته شود، یا اصلاً وجود نداشته باشد. در بازشناسی‌یِ این حقیقت، به ایده‌یِ ژرف و نابِ آنارشیسم می‌رسیم.

نهادها همان نقشی را در زنده‌یِ جامعه ایفا می‌کنند که اندام‌هایِ فیزیکی برایِ گیاهان و جانوران انجام می‌دهند؛ آن‌ها اندام‌هایِ بدنِ جامعه اند. اندام‌ها به دل‌خواهِ خود رشد نمی‌کنند، بل‌که برایِ برآوردنِ بعضی نیازهایِ مشخص در خدمتِ بدن هستند. تغییرِ شرایطِ زنده‌گی، باعثِ ساخته‌شدنِ اندام‌هایِ متفاوت می‌شود. اما یک اندام، همیشه وظیفه‌یِ مشخصی که به خاطرَش تکامل یافته، یا وظیفه‌یِ مشابهی را به انجام می‌رساند. و به محضِ آن‌که آن کارکرد دیگر برایِ ارگانیسم لازم نباشد، از میان رفته، یا بدل به اندامی زائد و ناکارآمد می‌شود.

همین برایِ نهادهایِ اجتماعی هم صادق است. آن‌ها هم به دل‌خواه پدید نمی‌آیند، بل‌که برایِ رفعِ بعضی نیازهایِ مشخصِ اجتماع تشکیل می‌شوند. این‌طور بود که وقتی تقسیمِ طبقاتی و امتیازاتِ اقتصادی‌یِ جدید، بیش‌اَزپیش در چارچوبِ نظامِ اجتماعی‌یِ پیشین انگشت‌نما می‌شدند، دولت‌مدرن شکل گرفت. طبقاتِ تازه‌شکل‌گرفته به ابزارِ قدرتِ سیاسی نیاز داشتند تا از امتیازاتِ اقتصادی و اجتماعی‌یِ خود بر توده‌هایِ مردمِ کشور محافظت کنند. بدین‌ترتیب شرایطِ اجتماعی‌یِ مناسب برایِ تکاملِ دولتِ مدرن، به عنوانِ اندامِ قدرتِ سیاسی، برایِ مقهورساختنِ گروه‌هایِ مستقلِ مردم و کنترلِ‌شان شکل گرفت: دلیلِ ذاتی‌یِ وجودِ آن همین است. شکل‌هایِ ظاهری‌یِ آن در طولِ تکاملِ تاریخی‌یَ‌ش دیگرگون شده، ولی کارکردَش همیشه همان مانده است. آنان مدام تابعیتِ فعالیت‌هایِ مردمانِ اجتماع از آن را افزاییده، و به حوزه‌هایِ جدید نیز گسترشَ‌ش داده اند. و درست همان‌طور که نمی‌توان کارکردِ اندامی زیستی را به‌دل‌خواه تغییر داد، به عنوانِ مثال، هیچ‌کس نمی‌تواند با چشمانَ‌ش بشنود یا با گوش‌هایَ‌ش ببیند، همین‌طور هم ممکن نیست کسی بتواند برایِ خوش‌آیندَش اندامِ ستمِ اجتماعی را به ابزاری برایِ آزادسازی‌یِ ستم‌دیده‌گان بدل سازد.

آنارشیسم به هیچ وجه راهِ حلِ انحصاری‌یِ همه‌یِ مشکلاتِ بشری نیست، اتوپیایی هم درباره‌یِ نظمِ بی‌نقصِ اجتماعی (چنان‌چه گاهی گفته می‌شود) نیست، چراکه، در اصولِ خود، همه‌یِ مفاهیم و برنامه‌هایِ مطلق را رد می‌کند. به هیچ حقیقتِ مطلق یا هدفی نهایی برایِ پیش‌رفتِ انسان باور ندارد، بل‌که به کمال‌پذیری‌یِ بی‌پایانِ الگوهایِ اجتماعی و شرایطِ زیستِ انسان معتقد است، که همیشه در کوشش برایِ به‌ترشدن هستند، و هیچ‌کس نمی‌تواند هیچ پایانه یا هدفِ مشخصی برایِ‌شان تعریف کند. خطرناک‌‌ترین شکلِ قدرت درست همانی است که بکوشد گوناگونی‌یِ شکل‌هایِ زنده‌گی‌یِ اجتماعی را از میان برده، با معیارهایِ خاصی تطبیق دهد. هرچه هوادارنَ‌ش خود را قوی‌تر بپندارند، هرچه حوزه‌هایِ بیش‌تری از اجتماع را تحتِ خدمتِ خود بگیرند، اثرِشان بر عملِ همه‌یِ نیروهایِ مولدِ فرهنگی فلج‌کننده‌تر خواهد بود، و بر پیش‌رفتِ اجتماعی و فکری‌یِ مردم، پیش‌گیرانه‌تر و انحراف‌زاتر. این غلبه‌یِ کاملِ ماشینِ سیاسی بر اندیشه و بدنِ انسان‌ها، و دل‌خواه‌سازی‌یِ افکار، احساسات و رفتارِشان، مطابقِ قوانینِ استقراریافته‌یِ حاکمان، درنهایت مرگِ فرهنگ و اندیشه را در پی خواهد داشت.

آنارشیسم تنها به درستی‌یِ نسبی‌یِ ایده‌ها، نهادها و شرایطِ اجتماعی باور دارد. بنابراین سیستمِ اجتماعی‌یِ بسته و ثابتی نیست، بل‌که بیش‌تر گرایشی در تاریخِ تکاملِ انسان است، که در تقابل با قیمومیتِ فکری‌یِ همه‌یِ روحانیون و نهادهایِ سیاسی، برایِ آزادی‌یِ بی‌مانعُ‌محدودیتِ همه‌یِ افراد و نیروهایِ اجتماعی می‌کوشد. حتی آزادی هم، یک نسبت است، نه مفهومی مطلق، چه پیوسته می‌کوشد قلمروِ خود را گسترش داده، شرایطِ بیش‌تری را بپوشاند. برایِ آنارشیسم، آزادی نه مفهومی انتزاعی و فلسفی، بل‌که چیزی امکان‌پذیر است، که به هر انسانی فرصت می‌دهد همه‌یِ ظرفیت‌ها و استعدادهایی که طبیعت بدو اهدا کرده را، به منسه‌یِ ظهور گذاشته، در اختیارِ جامعه قرار دهد. قیمومیتِ سیاسی و کلیسایی، هرچه کم‌تر در تکاملِ طبیعی‌یِ انسان مداخله کنند، شخصیتِ افراد کارآمدتر و موزون‌تر شده، سطحِ فرهنگِ جامعه بالاتر خواهد رفت. به همین خاطر است که همه‌یِ دوران‌هایِ درخششِ فرهنگی، در طولِ تاریخ، در دوره‌هایِ ضعفِ سیاسی رخ داده اند، چه سیستم‌هایِ سیاسی همیشه می‌خواستند به جایِ آن‌که اندامی برایِ خدمت به جامعه باشند، آن را بدل به ماشینی تحتِ فرمانِ خود سازند. دولت و فرهنگ آشتی‌ناپذیر اند. نیچه، که آنارشیست نبود، این مفهوم را به‌روشنی در نوشته‌ئَ‌ش آورده که «درنهایت هیچ‌کس نمی‌تواند بیش از آن‌چه دارد خرج کند. این برایِ افراد صادق است، برایِ ملت‌ها هم صادق است. اگر کسی خود را وقفِ چیزی کند (قدرت، سیاست، هم‌سرداری، تجارت، یا امورِ نظامی)، اگر کسی چنان اندیشه، اشتیاق و اراده‌یِ خود را صرفِ چیزی کند که خودِ حقیقی‌یَ‌ش، گرداگردِ آن چیز شکل گیرد، دیگر نخواهد توانست به کارِ دیگری بپردازد. فرهنگ و دولت (اجازه ندهید هیچ‌کس در این باره تردید کند) دشمنِ یک‌دیگر اند: دولتِ فرهنگی صرفاً تخیلی مدرن است. کسی که در یکی بزیید، این را به قیمتِ دیگری به دست آورده. همه‌یِ دوران‌هایِ درخشانِ فرهنگی، دوره‌هایِ زوالِ سیاسی هستند. هرچه به مفهومِ فرهنگی مهم باشد، غیرِسیاسی است، حتی ضدِسیاسی است».

جایی که اثرِ قدرتِ سیاسی بر نیروهایِ ابداع‌گرِ جامعه به کمینه کاهیده شده باشد، فرهنگ به بیش‌ترین رونق می‌رسد، چه فرمان‌روایی‌یِ سیاسی همیشه خواهانِ یک‌نواختی است، و می‌خواهد هر جنبه‌یی از زنده‌گی‌یِ اجتماعی را تحتِ قیمومیتِ خویش بگیرد. و، در این بین، قدرتِ سیاسی، در تناقضی گریزناپذیر با انگیزه‌هایِ آفریننده‌یی قرار می‌گیرد که باید فرهنگ را تکامل بخشند، و برایِ‌شان آزادی‌یِ بیان، تکثر، و تغییرِ مدامِ چیزها، درست همان‌قدر ضروری است که ساخت‌هایِ صلب و تساهل‌ناپذیر، قوانینِ مرده، و توقیفِ شدیدِ اندیشه‌یِ نوگرا، برایِ حفاظت از قدرتِ سیاسی. هر کارِ موفقی، انگیزاننده‌یِ تلاش برایِ تکاملِ بیش‌تر و اندیشه‌یِ عمیق‌تر است؛ هر شکلِ جدیدی، منادی‌یِ امکاناتِ جدیدِ پیش‌رفت است. اما قدرت همیشه می‌کوشد چیزها را همان‌طور که هستند، لنگراَنداخته، نگاه دارد. این همیشه دلیلِ همه‌یِ انقلاب‌ها در طولِ تاریخ بوده است. کارکردِ قدرت همیشه مخرب است، همیشه می‌خواهد یوغِ قوانینَ‌ش را به گردنِ هر چیزِ زنده‌یی در جامعه بیاَندازد. از لحاظِ اندیشه، آن‌چه می‌گوید تعصبِ مرده است، و ظهورِ فیزیکی‌یَ‌ش زورمداری‌یِ حیوان‌صفت. و این کندذهنی، تمبرِ خود را بر نماینده‌گانَ‌ش نیز می‌زند، و معمولاً احمق و وحشی نشانِ‌شان می‌دهد، حتی اگر پیش از ورود به قدرت، دارایِ به‌ترین استعدادها و مبتکرترینِ قرایح بوده باشند. کسی که تمامِ جهد و کوششَ‌ش، تحمیلِ نظمی ماشینی به همه‌چیز باشد، درنهایت خودَش هم به یک ماشین بدل می‌شود، و همه‌یِ احساساتِ انسانی را از کف می‌دهد.

به خاطرِ همین طرزِ فهم بوده که آنارشیسمِ مدرن زاده شده، و نیرویِ اخلاقی‌یِ خود را جمع کرد. تنها آزادی می‌تواند الهام‌بخشِ انسان برایِ کارهایِ بزرگ باشد و سببِ پیش‌رفت‌هایِ فکری و اجتماعی شود. هنرِ حکومت بر مردم هیچ‌گاه شباهتی به هنرِ آموزشِ آنان و انگیختنِ‌شان به شکل‌دهی‌یِ به‌ترِ زنده‌گی‌شان نداشته. اجبارِ افسُرَنده‌یی که حکومت تحمیل می‌کند، تنها مشقِ نظامی‌یِ عاری از حیاتی است، که هرگونه ابتکاری را، همان هنگامِ تولد می‌کشد، و به جایِ انسان‌هایِ آزاد، سوژه بار می‌آورد. آزادی گوهرِ زنده‌گی است، نیرویِ پیش‌برنده‌یِ هر تکاملی در اندیشه و اجتماع است، سازنده‌یِ هر چشم‌اَندازِ جدیدِ پیشِ رویِ بشر است. آزادسازی‌یِ انسان از استثمارِ اقتصادی و ستمِ سیاسی، اجتماعی و فکری، که در فلسفه‌یِ آنارشیسم به متعالی‌ترین شکلی متجلی است، نخستین پیش‌نیازِ تکامل به فرهنگِ اجتماعی‌یِ برتر و انسانیتی جدید است.



ایده‌هایِ آنارشیستی تقریباً در هر دورانی از تاریخ یافته می‌شوند. ما در اندیشه‌هایِ حکیمِ چینی، لائو-تسه، و فیلسوفانِ یونانی‌یِ پس از او، در میانِ اپیکوری‌ها، کلبیون و دیگر پی‌روانِ به‌اِصطلاح حقوقِ طبیعی، و به‌خصوص، در زنون، بنیان‌گذارِ مکتبِ رواقی و منتقدِ افلاتون، با آن‌ها روبه‌رو می‌شویم. این اندیشه‌ها در آموزه‌هایِ معرف‌شناسانه‌یِ متکاملِ اسکندریه بیان شده، و تأثیرِ انکارناپذیری بر بعضی گرایش‌هایِ مسیحی‌یِ سده‌هایِ میانه در فرانسه، آلمان، ایتالیا، هلند و انگلستان داشته اند، که اکثراً هدفِ سنگین‌ترین مجازات‌ها قرار می‌گرفتند. در طولِ تاریخِ اصلاحاتِ بوهمیایی، پیتر چِلکیسکی با قدرتِ تمام از این عقاید دفاع کرد، و در کتابِ خود «شبکه‌یِ ایمان»، همان قضاوتی را درباره‌یِ دولت و کلیسا ارائه داد، که تولستوی قرن‌ها بعد بدان رسید. در میانِ دیگر انسان‌دوستان، رابله نیز شاخص است، که در شرحِ «صومعه‌یِ تلمه» تصویری از زنده‌گی‌یِ آزاد از هر محدودیت ارائه کرده. از دیگران مدافعانِ اندیشه‌یِ آزادی‌خواهی، می‌توانیم از لو بوتیه، سیلویان مارشال، و مهم‌تر از همه، دیدروت نام بریم، که نوشته‌هایِ حجیمَ‌ش، نشان از اندیشه‌یِ رهایَ‌ش از هرگونه تبعیضِ اعتباری دارند.

ولی شکل‌گیری‌یِ روشن‌ترِ مفهومِ آنارشیسم در زنده‌گی و ارتباطِ مستقیمَ‌ش با سازُکارِ تکاملِ اجتماعی به دوره‌هایِ جدیدترِ تاریخ باز می‌گردد. این کار را نخستین‌بار ویلیان گودوین (۱۷۵۶-۱۸۳۶) در اثرِ ارزش‌مندَش، تحقیقی درباره‌یِ برابری‌یِ سیاسی و تأثیرَش بر خرسندی و تقوایِ عمومی (لندن، ۱۷۹۳) انجام داد. می‌تونیم بگوییم اثرِ گودوین، میوه‌یِ رسیده‌یِ آن تکاملِ طولانی‌مدتِ مفاهیمِ رادیکالِ سیاسی و اجتماعی در انگلستان بود، که از جورج بوچانان، ریچارد هوکر، جرارد وینستنلی، الگِرنون سیدنی، جان لاک، روبرت والاس، جان بِلِرز، جرمی بنتام، جوزف پریستلی، ریچارد پرایس و توماس پین گذشته بود.

گودوین به‌روشنی فهمیده است که دلیلِ نادرستی‌هایِ اجتماعی را، باید، نه در شکلِ دولت، بل‌که در اصلِ وجودَش جستُ‌جو کرد. او هم‌چنین متوجه شده است که انسان‌ها نخواهند توانست آزادانه و به طورِ طبیعی در کنارِ هم بزییند، مگر آن‌که شرایطِ اقتصادی‌یِ لازم برایِ این امر فراهم شده باشند، و هیچ فردی دیگر در معرضِ استثمارِ دیگران نباشد؛ این در حالی است که تقریباً همه‌یِ متفکرانِ رادیکالیسمِ صرفاً سیاسی پاک چشمانِ‌شان را بر این موضوع بسته بودند. از همین‌رو بود که بعداً ناچار شدند امتیازاتِ بیش و بیش‌تری به دولتی دهند که در آغاز می‌خواستند به کمینه محدودَش کنند. اندیشه‌یِ گودوین درباره‌یِ جامعه‌یی بی‌دولت، شاملِ مالکیتِ اشتراکی‌یِ زمین و ابزارِ تولید بوده، هم‌کاری‌یِ آزادانه‌یِ تولیدکننده‌گان را برایِ رفعِ نیازهایِ اقتصادی‌یِ جامعه مدِ نظر داشت. کارِ گودوین اثرِ فراوانی بر حلقه‌هایِ ژرف‌نگرترِ کارگرانِ انگلیسی و گروه‌هایِ اندیش‌مندترِ روشن‌فکرانِ لیبرال داشت. مهم‌تر از همه، هم‌کاری‌یِ او با جنبشِ جوانِ سوسیالیستِ انگلستان بود، که بعدها در کارِ مفسرانی از قبیلِ روبرت اوون، جان گری و ویلیام تامپسون به بلوغِ خود رسید، و چنان چهره‌یِ آزادی‌خواهی از خود نشان داد که سوسیالیست‌هایِ آلمان و کشورهایِ دیگر هیچ‌گاه نداشته اند.

هم‌چنین سوسیالیتِ فرانسوی، چارلز فوریه (۱۷۷۲-۱۸۳۲) نیز در این زمینه اثرگذار بود، و این‌جا باید از نظریه‌یِ جذابیتِ کار‌ش به عنوانِ یکی از پیش‌گامانِ اندیشه‌هایِ آزادی‌خواهانه یاد کنیم.

اما کسی که اثری بسیار بزرگ‌تر بر تکاملِ نظریه‌یِ آنارشیسم گذاشت، پیر ژوزف پرودون (۱۸۰۹-۱۸۶۵)، یکی از بااِستعدادترین نویسنده‌گانِ سوسیالیسمِ مدرن بود. پرودون از شرایطِ فکری و اجتماعی‌یِ زمانِ خود ریشه گرفته، و این‌ها بر گرایشِ او به هنگامِ پاسخ‌دادن به هر پرسشی اثر داشته اند. بنابراین، قضاوت درباره‌یِ او بر اساسِ پیش‌نهادهایِ اجرایی‌یَ‌ش، چنان‌چه عده‌یی حتی از پی‌روانَ‌ش انجام داده اند، کاری بی‌مورد است، چه این پیش‌نهادها همیشه از نیازهایِ زمان بر می‌خاسته. در میانِ همه‌یِ متفکرانِ سوسیالیستِ آن دوران، او تنهاکسی بود که علتِ عدمِ تعادلِ اجتماعی را به عمیق‌ترین وجهی فهمیده، و تیزترین و ژرب‌بین‌ترین نگاه را داشت. او صراحتاً مخالفِ همه‌یِ سیستم‌هایِ مصنوعی‌یِ اجتماعی بود، و تکاملِ اجتماعی را انگیزشی طبیعی و ابدی به شکل‌هایِ جدیدتر و مناسب‌ترِ زنده‌گی‌یِ اجتماعی و فکری می‌دانست؛ و ایمان داشت که تکامل را نمی‌توان به چند فرمولِ انتزاعی‌یِ خاص محدود کرد.

پرودون، با همان اطمینانِ مخالفِ اندیشه‌هایِ ژاکوبینی‌یِ سایه‌افکنده بر فکرِ همه‌یِ دموکرات‌ها و بیش‌ترِ سوسیالیست‌هایِ آن دوران بود، که دخالتِ دولتِ مرکزی و انحصارِ اقتصادی در طولِ رشدِ طبیعی‌یِ جامعه را رد می‌کرد. از نظرِ او رهانیدنِ جامعه از شرِ آن دو غده‌یِ سرطانی کارِ بزرگی بود که انقلاب‌هایِ سده‌یِ نوزدهُ‌م باید به انجام می‌رسانیدند. پرودون کمونیست نبود. او فقط مالکیتی را محکوم می‌کرد که وسیله‌یی برایِ استثمار باشد، اما حقِ مالکیتِ گروه‌هایِ صنعتی بر ابزارِ تولید را، مادام که با پیمان‌هایِ آزادانه اداره شوند، حقِ استثمارِ دیگران را نداشته باشند و حاصلِ کار نیز به طورِ کامل در اختیارِ کارگر قرار گیرد، به رسمیت می‌شمرد. این انجمن‌هایِ مبتنی بر هم‌کاری‌یِ متقابل، از دیدِ او، برخورداری‌یِ همه‌گان از حقوقِ برابر و مبادله‌یِ عادلانه‌یِ کالاها و خدماتِ اجتماعی را تضمین می‌کنند. زمانِ میان‌گینِ کار برایِ تولیدِ هر محصولی نشان‌گرِ ارزشَ‌ش است، و مبادله بر حسبِ آن انجام می‌گیرد. بدین‌ترتیب سرمایه از قدرتِ خود محروم شده، و به طورِ کامل به راندمانِ کار محدود می‌شود. دراِختیارِهمه‌گان بودن نیز جلویِ استفاده از آن برایِ استثمار را می‌گیرد. چنان ساختارِ اقتصادی‌یی هرگونه دست‌گاهِ اعمالِ قدرتِ سیاسی را زائد و غیرِضروری می‌سازد. اجتماع به هم‌پیمانی‌یِ آزادانه‌یِ انجمن‌هایی بدل می‌شود که امورِ خود را با توجه به نیاز، به دستِ خود یا با هم‌کاری با دیگران به انجام می‌رسانند، و آزادی برایِ همه‌گان یک‌سان و فقط محدود به امنیت است. «هرچه انسان مستقل‌تر، آزادتر و جسورتر باشد، برایِ اجتماع هم به‌تر است.»

برپایی‌یِ فدرالیسم که پرودون آینده‌یِ بی‌درنگِ بشر را در آن می‌دید هیچ محدودیتِ مشخصی بر امکاناتِ بعدی‌یِ تکامل وضع نمی‌کند، و وسیع‌ترین گستره را برایِ هرگونه فعالیتِ فردی و اجتماعی ایجاد می‌سازد. در نگاه به فدراسیون، پرودون از اتحادِ ملی و سیاسی‌یِ موجود در ناسیونالیسمِ تازه‌بیدارشده‌یِ آن زمان الهام گرفته، که در افرادِ قدرت‌مندی مانندِ مازینی، گاریبالدی، لِلوِل و دیگران متجلی است. بدین‌ترتیب، او بسیار بیش از بیش‌تر از هم‌عصرانَ‌ش طبیعتِ اصلی‌یِ ناسیونالیسم را شناخته و بدان معتقد است. پرودون اثرِ بسیار بزرگی بر رشدِ سوسیالیسم گذاشته، به رشدُنموِ آن به‌خصوص در کشورهایِ لاتین کمکِ شایانی کرد.

ایده‌هایی شبیهِ نظراتِ سیاسی و اقتصادی‌یِ پرودون که توسطِ پی‌روانِ به‌اِصلاح آنارشیسمِ فردگرا در آمریکا تبلیغ می‌شدند، حامیانِ توانایی از قبیلِ ژوسیه وارن، استفن پرل اندرو، ویلیام بی گرین، لیساندر اسپونر، بنیامین توکر، اِزرا هِیوود، فرانسیس دی تاندی و دیگران یافتند، اما هیچ‌یک از اینان نتوانست به ژرف‌نگری‌یِ پرودون برسد. حقیقت این است که بیش‌ترِ متفکرانِ اندیشه‌یِ آزادی‌خواهی، افکارِ خود را نه از اندیشه‌هایِ سیاسی‌یِ پرودون، بل‌که از عقایدِ لیبرالیسمِ آمرکایی آموختند، بدین‌ترتیب است که توکر می‌تواند ادعا کند که «آنارشیست‌ها صرفاً دموکرات‌هایِ جفرسونی‌یِ ثابت‌قدم هستند».

بیانِ بسیار خوبی از اندیشه‌هایِ آزادی‌خواهانه را می‌توان در کتابِ ماکس استیرنر (۱۸۰۶-۱۸۵۶)، Der Einzige und sein Eigentum، یافت، که البته خیلی زود به فراموشی سپرده شده، تأثیرِ چندان بر رشدِ جنبشِ آنارشیسم نگذاشت. کتابِ استرنر عمدتاً کاری فلسفی است که ردِ اتکایِ انسان به قدرت‌هایِ برتر را در همه‌جا گرفته، از ترسیمِ نتایجِ کلی‌یِ گرفته‌شده از دانسته‌هایِ حاصل از تجربه نمی‌هراسد. این کتاب متعلق به شورشی‌یِ خودآگاه و سنجش‌گری است، که هیچ احترامی به اتوریته، هرقدر قدرت‌مند باشد، نمی‌گذارد، و فقط خواستارِ استقلالِ اندیشه است.

ولی پهلوانِ پرشور و انقلابی‌یِ آنارشیسم، میخائیل باکونین (۱۸۱۴-۱۸۷۶) است، که آموزه‌هایِ پرودون را بنیادِ اندیشه‌هایَ‌ش قرار داد، ولی آن‌ها را، به‌خصوص در قسمتِ اقتصادی، به‌هنگامِ دفاعَ‌ش در فراکسیونِ فدرالیستِ انترناسیونالِ نخست از مالکیتِ جمعی‌یِ زمین و دیگر ابزارِ تولید، گسترش داده، خواستارِ محدودیتِ حقِ مالکیتِ خصوصی به محصولِ کارِ شخص بود. باکونین هم‌چنین مخالفِ کمونیسم بود، که در آن زمان هم، مثلِ چهره‌یِ امروزینَ‌ش در بلشویسم، چهره‌یی بسیار تمرکزگرا داشت. او می‌گوید: «من کمونیست نیستم، چرا که کمونیسم همه‌یِ نیروهایِ جامعه را در دولت متحد می‌سازد و خود جذبِ آن می‌شود؛ چراکه به‌ناچار به سویِ جمع‌آوری‌یِ همه‌یِ دارایی در دستانِ دولت رانده می‌شود، ولی من خواهانِ الغایِ کاملِ اتوریته و قیمومیتِ دولتی هستم، که تا امروز، تحتِ ادعایِ اخلاقی‌ساختن و تمدن‌بخشی، مردم را تحتِ ستم قرار داده و استثمار کرده».

باکونین انقلابی‌یِ مصممی بود و حلِ دوستانه و مسالمت‌آمیزِ مشکلاتِ موجودِ جامعه را باور نمی‌کرد. او فهمیده بود که طبقاتِ حاکم، سرسختانه جلویِ هر شانسِ اصلاحاتِ بزرگِ اجتماعی را می‌گیرند، و بنابراین تنها راهِ رهایی را در انقلابِ بین‌المللی‌یِ سوسیالیستی می‌دید، که همه‌یِ نهادهایِ قدرتِ سیاسی و استثمارِ اقتصادی را نابود کرده، به جایِ‌شان فدراسیونِ انجمن‌هایِ آزادِ تولیدکننده‌گان و مصرف‌کننده‌گان را برایِ رفعِ نیازهایِ روزمره‌یِ زنده‌گی برپا سازد. از آن‌جا که او، شبیهِ بسیاری هم‌عصرانَ‌ش، به زودهنگامی‌یِ انقلاب باور داشت، همه‌یِ نیرویِ خود را خالصانه صرفِ اتحادِ عناصرِ انقلابی و آزادی‌خواه در داخل و بیرونِ انترناسیونال کرد، تا از انقلابِ آتی در برابرِ دیکتاتوری یا هرگونه بازگشتی به شرایطِ پیشین حفاظت کند. بدین‌ترتیب است که می‌توان او را، از جهاتی، بنیان‌گذارِ جنبشِ آنارشیسمِ مدرن به شمار آورد.

یکی از ارزش‌مندترین نظریه‌پردازانِ آنارشیسم، پیتر کروپوتکین (۱۸۴۲-۱۹۲۱) بود، که وظیفه‌یِ خود را، بررسی‌یِ دست‌آوردهایِ علومِ طبیعی‌یِ مدرن و دست‌رس‌پذیرساختنِ‌شان برایِ مفهومِ جامعه‌شناسانه‌یِ آنارشیسم قرار داد. او در کتابِ مبتکرانه‌ئَ‌ش، عاملِ هم‌یاری‌یِ متقابل در تکامل، دلایلِ خود را علیهِ به‌اصطلاح داروینیسمِ اجتماعی برشمرد، که طرف‌دارانَ‌ش می‌کوشیدند با استفاده از نظریه‌یِ داوینی‌یِ مبارزه برایِ تنازعِ بقا، شرایطِ موجودِ اجتماعی را تغییرناپذیر جلوه دهند. کروپوتکین نشان داد که این تصویر از طبیعت به شکلِ میدانِ بی‌حدُمرزِ نبرد، فقط کاریکاتوری از زنده‌گی‌یِ واقعی است، و در کنارِ نبردِ وحشی برایِ بقا، که با چنگ و دندان انجام می‌شود، تمایلِ دیگری نیز در طبیعت هست، که خود را در هم‌کاری‌یِ اجتماعی‌یِ گونه‌هایِ ضعیف‌تر و بقایِ بعضی گونه‌ها بر اساسِ تکاملِ غریزه‌یِ اجتماعی و هم‌بسته‌گی‌یِ‌شان به نمایش می‌گذارد. بدین‌ترتیب، انسان نه سازنده‌یِ جامعه، بل‌که جامعه سازنده‌یِ انسان است؛ جامعه از گونه‌هایِ پیشینی برایِ انسان به میراث گذاشته شده، بقایِ او، با وجودِ قدرتِ فیزیکی‌یِ رقیبانَ‌ش، و درنهایت پیش‌رفتِ نامحدودِ او را تضمین کرده. این تمایلِ دویُ‌م به‌خوبی در عقب‌ماندنِ قهقرایی‌یِ گونه‌هایی مشخص است که با وجودِ تمایلِ شدید برایِ مبارزه برایِ بقا، هیچ زنده‌گی‌یِ اجتماعی نداشته، و صرفاً به قدرتِ فیزیکی‌یِ خود متکی اند. این دیدگاه، که امروزه مدام پذیرفته‌گی‌یِ بیش‌تری در علومِ طبیعی و تحقیقاتِ اجتماعی می‌یابد، چشم‌اَندازهایِ جدیدی بر بررسی‌یِ تکاملِ انسان گشود.

از نظرِ کروپوتکین، این حقیقت حتی در استبدادی‌ترین شرایط نیز صادق است، که بیش‌ترِ ارتباطاتِ شخصی‌یِ انسان با هم‌نوعانَ‌ش، بر پایه‌یِ عادت‌هایِ اجتماعی، توافقِ آزاد و هم‌کاری‌یِ متقابل انجام می‌شود، و بدونِ آن‌ها، اساساً زنده‌گی‌یِ اجتماعی مقدور نخواهد بود. اگر این‌طور نبود، حتی قوی‌ترین دست‌گاه‌هایِ تحمیلِ دولتی هم نمی‌توانستند نظمِ اجتماعی را حتی برایِ مدتی کوتاه حفظ کنند. ولی، امروزه، این رفتارهایِ طبیعی، که از درونی‌ترین طبیعتِ انسان سرچشمه می‌گیرند، در تداخلِ مدام با نتایجِ استثمارِ اقتصادی و قیمومیتِ حکومتی، فلج شده، و این باعثِ ظهورِ نمایان‌ترِ شکلِ متخاصمانه‌یِ مبارزه برایِ بقا در جامعه‌یِ انسانی و غلبه‌یِ آن بر شکل‌هایِ هم‌کاری‌یِ آزادی و کمکِ متقابل شده است. وجدان و مسئولیت‌پذیری‌یِ شخصی، و ظرفیتِ هم‌دردی با دیگران، که زیربنایِ اخلاق و برابری‌یِ اجتماعی را می‌سازند، در آزادی به‌تر از هر شرایطِ دیگری رشد می‌کنند.

کروپوتکین هم، مانندِ باکونین، انقلابی بود. اما او، مانندِ الیزه رکلوس و دیگران، انقلاب را تنها یکی از مراحلِ فرآیندِ تکامل می‌دید، که وقتی پدید می‌آید که رشدِ طبیعی‌یِ خواسته‌هایِ جدیدِ اجتماعی به‌قدری توسطِ قدرت محدود شده باشد که ناچار شوند برایِ ادامه‌یِ ایفایِ نقشِ خود به عنوانِ عواملی در زنده‌گی‌یِ انسانی، پوسته‌هایِ قدیمی را با خشونت در هم شکنند.

کروپوتکین، بر خلافِ جمع‌گرایی‌یِ باکونین و هم‌کاری‌گرایی‌یِ پرودون، نه فقط طرف‌دارِ اشتراکِ مالکیت بر ابزارِ تولید بود، بل‌که آن را حتی به محصولِ کار نیز می‌گسترد، چراکه معتقد بود با فن‌آوری‌یِ کنونی هیچ سنجه‌یِ برایِ سنجشِ میزانِ کار وجود ندارد، و از سویِ دیگر، با جهت‌دهی‌یِ عقلانی‌یِ روش‌هایِ مدرنِ کار، تضمینِ تأمینِ همه‌یِ انسان، امری مقدور خواهد بود. پیش از کروپوتکین هم، افرادی از قبیلِ ژوزف دجاک، الیسه رِکلوس، کارلو کافیرو و دیگران، آنارشیسمِ کمون‌گرا را طرح کرده بودند، ولی درخشان‌ترین و بارزترین نمودِ این اندیشه، که امروزه میانِ بیش‌ترِ آنارشیست‌ها پذیرفته شده، در کارهایِ کروپوتکین بود.


چیزِ مشترکِ میانِ همه‌یِ آنارشیست، خواستِ تشکیلِ جامعه‌یی آزاد از همه‌یِ نهادهایِ تحمیل‌گرِ سیاسی و اجتماعی است، و این عقیده که چنین نهادهایی جلویِ رشدِ آزادانه و سالمِ انسانیت را می‌گیرند. بدین‌ترتیب، هم‌کاری‌گرایی، جمع‌گرایی و کمون‌گرایی را نباید سیستم‌هایِ بسته‌یِ اقتصادی تصور کرد، که جایی برایِ پیش‌رفت‌هایِ بعدی نمی‌گذارند، بل‌که این‌ها صرفاً وسایلی اقتصادی برایِ حفاظت از آزادی‌یِ اجتماع هستند. حتی احتمالاً در جامعه‌یِ آزادِ آینده، سیستم‌هایِ اقتصادی‌یِ مختلفی وجود خواهند داشت، که بر مبنایِ هم‌کاری‌یِ متقابل کار کنند، چه، هر پیش‌رفتِ اجتماعی، می‌بایست با تجربه‌یِ آزادانه و آزمونِ عملی‌یِ شیوه‌هایِ جدید هم‌راه باشد؛ در آن جامعه‌یِ آزاد، هر امکانی وجود خواهد داشت.

همین مطلب درباره‌یِ شیوه‌هایِ گوناگونِ موردِ استفاده‌یِ آنارشیست‌ها نیز صادق است. کارِ آنارشیست‌ها، مهم‌تر از هرچیز، آموزش و آماده‌سازی‌یِ فکری و روانی‌یِ مردم برایِ آزادسازی‌یِ اجتماعی‌یِ خودِشان است. هر تلاشی برایِ محدودسازی‌یِ انحصارِ اقتصادی و قدرتِ دولت، گامی به سویِ واقعیت‌گرفتنِ این هدف است. هرگونه توسعه‌یِ سازمان‌هایِ اختیاری و داوطلبانه در زمینه‌هایِ مختلف، و هرگونه فعالیتِ اجتماعی در جهتِ آزادی‌یِ شخصی و برابری‌یِ اجتماعی، آگاهی‌یِ مردم را عمیق‌تر کرده، و مسئولیت‌پذیری‌یِ اجتماعی‌یِ ایشان را افزایش می‌دهد، و بدونِ این‌ها، هیچ تغییرِ مثبتِ اجتماعی مقدور نیست. بیش‌ترِ آنارشیست‌هایِ زمانِ ما قانع شده اند که هر تغییرِ کلانِ اجتماعی، به سال‌ها سازنده‌گی و آموزش نیاز دارد، و درنهایت هم بدونِ تنشِ انقلابی به عمل مبدل نخواهد شد، همان‌گونه که همه‌یِ پیش‌رفت‌هایِ بزرگِ اجتماعی تا امروز با چنین تنش‌هایی هم‌راه بوده اند. البته خصوصیت‌هایِ این تنش‌ها، به‌کلی به قدرتِ مقاومتی که طبقاتِ حاکم برایِ جلوگیری از واقعیت‌یافتنِ نظمِ جدید از خود نشان می‌دهند بسته‌گی خواهد داشت. هرچه حلقه‌هایِ گسترده‌تری از مردم به سازمان‌دهی‌یِ جامعه‌یی جدید با روحِ آزادی و سوسیالیم ایمان آورند، دردهایِ زایمانِ تغییراتِ اجتماعی‌یِ آینده کم‌تر خواهد شد. چه حتی انقلاب‌ها هم فقط می‌توانند ایده‌هایی که هم‌اَکنون وجود داشته باشند را رشد داده و به اجرا بگذارند، ولی نمی‌توانند خودِشان ایده‌هایِ جدید پدید آورند، یا دنیایِ جدید را از هیچ بنا کنند. 


پای نوشت :متن حاضر مربوط به کتاب آنارشیسم و آنارکو سندیکالیسم رودولف روکر ترجمه امید میلانی است که از صفحه 4 تا 27 کتاب می باشد و برای خواندن متن کامل کتاب که 58 صفحه می باشد می توانید اینجا مطالعه کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر